صدای تصادف یک اتوموبیل، آرامش شب در منطقه دور از شهر را بر هم میریزد و "استیون" (بوگارد)، استاد دانشگاه آکسفورد، کارش را رها میکند تا به محل حادثه برود. او دو نفر از دانشجوهایش را در محل حادثه پیدا میکند ـ "ویلیام" (یورک) اصیلزاده انگلیسی، که مرده و "آنا" (ساسار)، شاهزاده خانمی اتریشی، که شوکه شده است. "استیون" در حین بردن "آنا" به خانه، وقایع اخیر را مرور میکند: در یکی از کلاسها، "استیون" متوجه میشود که "ویلیام" دلباخته "آنا" شده، و خودش هم ـ با اینکه همسرش "رزالیند" (مرچنت) منتظر سومین فرزندشان است ـ سخت مجذوبش میشود. "استیون" از تلاش ناموفقش برای ارتباط دوباره با محبوبه سابقش، "فرانچسکا" (سیریگ)، و از فهمیدن اینکه "آنا" با یکی از همکارانش، "چارلی" (بیکر) رابطه دارد، سرخورده میشود. "آنا" تصمیم میگیرد با "ویلیام" ازدواج کند، و از "استیون" میخواهد که این موضوع را به "چارلی" بگوید با "ویلیام" ازدواج کند، و از "استیون" میخواهد که این موضوع را به "چارلی" بگوید. اما پیش از اینکه فرصتی پیش بیاید، "ویلیام" در راه خانه "استیون" و در اثر تصادف کشته میشود. وقتی "آنا" به هوش میآید، "استیون" با او رابطه برقرار میکند و سپس پنهانی او را به خوابگاهش میرساند. تصمیم "آنا" برای بازگشت به اتریش، "چارلی" را شوکه میکند، و "استیون" زندگیاش با "رزالیند" را از سر میگیرد...
٭ دومین همکاری لوزی و پینتر ـ که خودش نیز در فیلم بازی کرده است ـ برمبنای رمانی از موزلی (یکی از بازیگران فیلم)، اثری است پیچیده و روانشناسانه که در سطوح مختلف قابل بررسی و تفکیک است. نحوه روایت داستان مثل اثر دیگر لوزی، واسطه (۱۹۷۰)، به گونهای است که تفکیک زمان حال و گذشته به آسانی میسر نیست. بازیهای فیلم همگی عالی هستند و یورک نیز در نخستین نقش مهم سینمائی خود درخششی خاص دارد.