حبیب آقا ظروفچی، كاسب خوشنامی است كه در پیرانه سر ازدواج نكرده و زندگیاش را وقف مادر و برادر ناتنیاش مجید دوكله كرده است. برادر دیگرش كریم، كه پرنده باز است با همسرش زینت سادات و فروغالزمان كه سالهاست به پای حبیب آقا نشسته با آنها زندگی میكنند. مجید كه بهدلیل جمجمه بزرگش عقل سالمی ندارد و در مغازه حبیب آقا كار میكند و ظروف كرایه را به مجلس عزا و شادمانی میبرد دل باخته دختری است كه عكساش را در ویترین یك عكاسخانه دیده است. بهحال روحی مجید وخیم میشود و حبیب آقا به امید شفا یافتن او را به امام زاده داود میبرد. چندی بعد مجید از نو به یك بلیط فروش سینما دل می بندد و از خانه گریزان میشود. حبیب آقا او را مییابد و تصمیم میگیرد زنی را به عقدش در بیاورد تا شاید در بهبود وضع روحی مجید مؤثر واقع شود. حبیب آقا به واسطه دوست دوافروشش و باج خوری موسوم به دكتر زن معروفهای بهنام اقدس را در ظاهر زنی نجیب به خانه میآورد و مجید و اقدس مهر یكدیگر را به دل میگیرند و به رغم مخالفت حبیب آقا ازدواج و در خانهای پرت افتاده زندگی میكنند. مجید از زبان حبیب آقا از گذشته اقدس مطلع میشود و حالش رو به وخامت میگذارد و از حبیب آقا میخواهد كه او را به امام زاده برساند. مجید در میانه راه از اسب میافتد و میمیرد.