كفاش جوانی به نام نصرالله مددی، كه در شهری كوچك زندگی میكند سهم خود را در كفاشی میفروشد تا قطعه زمینی بخرد و روی آن به زراعت مشغول شود. زمینی را كه قولنامه میكند صاحبش در تهران با سندی جعلی به فرد دیگری فروخته است. نصرالله موقعی متوجه میشود كه عمله خریدار تهرانی روی زمین مشغول كارند. نصرالله همراه همسر و فرزندانش برای پیگیری پرونده راهی تهران و در خانه پدر زن ساكن میشود؛ اما راه به جایی نمیبرد. با جناق او، آقا كمال، برای او دام دیگری میگستراند؛ فروختن یك دستگاه اتومبیل پیكان به نام زرد قناری كه بارها به دیگران فروخته و دزدیده شده است.
نصرالله كه سر بازگشت به زادگاهش را ندارد و میخواهد با زرد قناری در شهر مسافر كشی كند با مخالفت آقا كمال روبهرو میشود، كه وحشت دارد صاحبان قبلی اتومبیل او را ببینند و شاكی شوند. سرانجام اتومبیل را از او میربایند و نصرالله در تقلای یافتن آن در موقع معامله جدیدی بر سر زرد قناری سر میرسد و همه چیز را نقش بر آب میكند.