”سلیمان“ كدخدای ده تصمیم به مهاجرت به شیراز میگیرد. امیدش به مراد است كه سالها پیش به شهر رفته است، در این حال نمكی، با وجود مخالفت سلیمان او را تعقیب میكند.
سلیمان به گرمی به وسیله مراد پذیرفته میشود. ظاهراً همه چیز مرتب است، اما رسیدن نمكی كه عقب ماندگی ذهنی دارد مشكلات و گرفتاریهای پی در پی را پیش میآورد. بین او و مراد كه معتقد است برای ماندن در شهر، از شر نمكی خود را خلاص كند، اختلافاتی بروز میكند و پایان غم انگیزی را سبب میشود.