... داوود با عجله لیوان چای را برداشت و یک ”قلپ“ از آن را سرکشید. چای هنوز داغ بود و زبان و دهان داوود را سوزاند. اخم‌هایش توی هم رفت و گفت:<br /> ـ اوخ! چقدر داغ بود ننه.<br /> مادر که کنار سماور نشسته بود و به دیوار کاه‌گلی اتا تکیه داده بود، تبسمی کرد و گفت:<br /> ـ چه‌خبرت مادر! جقدر عجله داری! یک کم صبر کن سردبشه!<br /> ـ دیر می‌شه مادر! خودت که بهتر می‌دانی! بابا توی مغازه دست‌تنهاست!...

فایل(های) الحاقی

شانه‌های خاک shanehaye khak.pdf 1,009 KB application/pdf