مرا نشناخت در را به رویم بست. دختر خودم، یگانه دخترم گوهر تاج. حالا پس از بیست و هفت سال دیگر زن جا افتاده‌ای بود. هنوز تا اندازه‌ای جوان با چشم‌های بلوطی، صورتی گرد به رنگ سبز روشن مات، ابروئی در هم کشیده و صدای بلند خراش‌دار که در گوشم زنگ زد. چیزی از ناسازگاری مادر داشت. گفتم:<br /> ـ منم گوهرجان پدرت...<br /> با بدگمانی نگاهم کرد: <br /> ـ عوضی گرفتید آقا. من گوهر نیستم، پدرم هم بیست سال پیش براش ختم گذاشتیم و رفت.<br /> در را بست. من ماندم. گیج بودم. خوب شناخته بودمش به خال سیاه و درشت زیر لبش. دخترم بود. چه شد که جام نیاورد؟ گرچه پس از آن همه سال احتمال داشت که نشناسدم...

فایل(های) الحاقی

بازگشت bazgasht.htm 13 KB text/plain