یک موقعی بود که می‌توانستم هفته‌ها بی‌وقفه به جاهای مختلف انگلستان سفر کنم و سرحال و قبراق باشم؛ آن هم زمانی که سفر عصبی‌ام می‌کرد. ولی حالا که سنم بالا رفته خیلی راحت‌تر گیج و سرگردان می‌شوم. به همین دلیل وقتی پس از تاریکی به آن روستا رسیدم کاملاً احساس گیجی و سرگردانی می‌کردم. باورم نمی‌شد در همان روستایی هستم که در گذشتهٔ نه چندان دوری در آن زندگی کرده بودم و حالا چنین تأثیری بر من گذاشته بود. هیچ چیز آشنایی در آن روستا نمی‌دیدم؛ فقط در خیابان‌های پر پیچ و خم که نور ضعیفی روشن‌شان کرده بود، قدم می‌زدم، قدم زدنی که انگار هرگز پایان نداشت. در دو طرف خیابان کلبه‌های سنگی وجود داشت؛ کلبه‌های سنگی از مشخصات این ناحیه بودند. خیابان‌ها در بعضی قسمت‌ها آنچنان تنگ می‌شدند که وقتی می‌خواستم جلو تر بروم دستم یا کیفم به سطح دیوار کشیده می‌شد...

فایل(های) الحاقی

روستایی پس از تاریکی rostaei pas az tariki.htm 53 KB text/plain