مصطفی مستور
شهرام گفت: ”فری، همین جا بزن کنار. زیر اون درخت جون میده واسه عرقخوری، مردیم از تشنگی.“ سرش را برد توی موهای یاسمن و آهسته چیزی توی گوشش گفت و بعد بلند بلند خندید. فریدون از توی آینه پشت سرش را نگاه کرد و فرمان را به سمت راست چرخاند. ماشین را توی سراشیبی تندی نگاه داشت و ترمز دستی را کشید. گفت: ”اینم بهشت این هفته.“ <br /> اوایل پاییز بود و باد سردی میپیچید توی درختهای کنار جاده و نکشان را تکان میداد. <br /> پریسا از روی صندلی جلو گفت: ”کاش میترا هم بود.“ و برگشت به الیاس نگاه کرد. گفت: « بیداری؟» <br /> الیاس سرش را به شیشهٔ پنجره تکیه داده بود و دستش را گذاشته بود روی دوربینی که از گردنش آویزان بود. چشمهاش را باز کرد و گفت: ”رسیدیم؟“<br /> فریدون گفت: ”من میرم یه جای خوب پیدا کنم.“ و از شیب کنار جاده پایین رفت...
فایل(های) الحاقی
هیاهو در شیب بعد از ظهر | hayaho dar shibe badaz zohr.htm | 20 KB | text/plain |