نویسنده: آنخل آرانگو <br /> مترجم: اسدالله امرائی
اول، گلوله توی لوله چرخید و دم لولهٔ رولور که مثل بینی موش صحرایی بود لرزید. بعد سرید و آمد توی هوای آزاد. دید که میآید و در همان وقت به یاد سینهٔ آنا افتاد و قلب پسرش که به اندازهٔ هلو بود. <br /> هوا را میشکافت و در آسمان آبی پیش میرفت. مارمولکها روی تنها درخت آن دوروبر، گردن همدیگر را گاز میگرفتند. یک لحظه هوای سرد، او را به یاد زنش انداخت و کریسمس را به خاطر آورد، اسباببازیها و سگی را که روزگاری با آن اخت بود .<br /> تکان نخورد. درست مثل مجسمهٔ دون تانکره دو آرام و بیحرکت بود. ساعت پنج صبح از خواب بیدار شد و همهٔ وسایل خود را جمع کرد. کتاب و دفتر و مداد و خودنویس، درست مثل بچه مدرسهایها. بقیه هنوز خواب بودند. فنجانی قهوه برای خودش ریخت و لباسهائی را که پریشب به تن داشت، پوشید و برای قدم زدن بیرون رفت.
فایل(های) الحاقی
گلولهٔ سرگردان | gololeye sargardan.htm | 50 KB | text/plain |