نویسنده: حمدی تانپینار<br /> مترجم: علیرضا سیفالدینی
بار اول متوجه تغییرات نشد. فقط دلش نمیخواست کارکند. بیحال ودلمرده بود. تمام روزیا درگوشهای مینشست یا بیحواس این سو و آن سو میرفت. انگارکه جای چیز مهمی در زندگیاش خالی باشد. بعد فهمید که همین بیدارشدن های آرام آرام و از سر بیمیلی و دیدن خوابهای جورواجور تا نزدیکهای صبح است که خستهاش میکند. بعدها، ناخواسته، به این بیدارشدنها عادت کرد. چنان با تأسف از تختش پایین میآمد که انگار کشور یا همه چیزهایی را که دوست میداشت برای همیشه ترک میکرد، و روزش را مثل متفکری تبعیدی با فکرکردن به خوابهای شبانهاش میگذراند.<br /> با این همه، چیزی از آنها به خاطر نمیآورد؛ نه رفت و آمد (چون نمیتوانست اسمش را پیشامد بگذارد این لفظ را به کار میبرد) نه حس فرار، نه صورتی متعلق به زندگیاش، نه حتا چهرهای که درست و حسابی بتواندبشناسدش، خلاصه هیچ چیز... اما میدانست که به محض خوابیدن زمانش را ترک میکند و پا به دنیای دیگری میگذارد. این خوابها هیچ راز سر به مهری به او تحمیل نمیکردند، چیزهای متعارفی بودند برای شاد یا اندوهگین کردن ما در زندگی و از جنس آنچه به آن ها بها میدهیم: مثل عشق، مثل دلتنگی هامان...<br /> جمیل هنگامی که سعی میکرد این خوابها را برای خودش تعبیر کند، میپذیرفت که از چیزهایی که اوایل غیره منتظره میپنداشت بیبهره مانده و یا نتوانسته است این سوی قضیه را تمیز دهد.
فایل(های) الحاقی
خوابها | khabha.htm | 55 KB | text/plain |