مهشید امیرشاهی
روزی که تاجی را به خاک سپردیم من بسیاری از زندگان را هم خاک کرده بودم. در اتومبیل پنج نفر بودیم، به دنبال یک اتوبوس و ماشینهای دیگری که خویشان و آشنایان تاجی را به قبرستان میبرد. تاجی در اینجا دوست کم داشت.<br /> از محلهٌ پانزدهم تا گورستان راه دراز بود. یکی از شوخیهای تاجی تکه تکه به ذهنم می آمد اما به طور کامل شکل نمیگرفت. من در کش و قوس آن بودم، که به کمک زنده کردن اداها و صدای تاجی، داستان را به همان شیرینی که خودش تعریف می کرد دوباره بر خاطر بنشانم و نمی شد.“<br /> ”وقتی من مردم...“<br /> ”ای وای! منم به جان مامان الان می خواستم بگم وقتی من مردم ...“<br /> ”بعله منم ...“...
فایل(های) الحاقی
در سفر | dar safar.htm | 30 KB | text/plain |