رویا خسرونجندی
تمام اندامش به شدت میلرزید، حتی با فشار دندانهایش نمیتوانست لرزش محسوس لبهایش را مهار کند. انعکاس کلمهٔ « برگشته » همچنان در مغزش میپیچید و سرش را به دوران می انداخت. به زحمت بر خود مسلط شد و آرام و لرزان به سوی اتاقش رفت، در را گشود و خود را بر روی تخت انداخت. چشمهایش را چندین بار باز و بسته کرد. او واقعاً در اتاقش بود. نه خواب بود و نه خیال و جملهای که شاید بارها در شیرینترین رؤیاهایش میشنید و لذت میبرد. اکنون در بیداری و در عالم واقع میشنید «یعنی واقعا برگشته بود؟» هر چند نمی توانست باور کند ولی حقیقت داشت. او بالاخره بازگشته بود، اما چرا حالا؟ و آیا این بازگشت آنگونه که پیش از اینها تصورش را میکرد او را خوشحال مینمود؟ مدتها بود که دیگر انتظارش را نمیکشید. شاید درست از همان اولین روزی که رفته بود، اما اکنون این بازگشت ناگهانی و غیرمترقیه، چون زلزلهای آرامش شیرین زندگیش را بار دیگر به ویرانی میکشید و این آغاز فصل جدید بود که پایانش ناپیدا بود و مه آلود...
فایل(های) الحاقی
الههٔ شرقی | Elahe sharghi.pdf | 672 KB | application/pdf |