ساسان قهرمانی
... حالا مدتها از روزی که من و او با هم آشنا شدهایم میگذرد. همه قضایا هم در همان کافه اتفاق افتاد. او را میدیدم که پشت میزی کناز پنجره نشسته و پوشهاش را کنار دستش گذاشته و همانطور که با پیک تکیلا یا بطری آبجو بازی میکند به عبور و مرور مردم در خیابان چشم دوخته و گاهی هم چند خطی مینویسد و من تشنهٔ اینکه بدانم به چی فکر میکند یا اینکه بدانم به چه فکر میکند یا چی مینویسد. این کنجکاوی از کجا سرچشمه میگرفت؟ انگار اگر میتوانستم به او نزدیک شوم میتوانستم به سرنوشت خودم پی ببرم. از طرف دیگر کمکم یکجور مهر و کینهٔ توأمان نسبت به او در من بهوجود آمده بود، هم انگار آشنایم بود و دوستش داشتم و هم بیرحمانه دلم میخواست آزارش دهم و آرامشش را بر هم ریزم. حالا دیگر مدتەا از آن دوران میگذرد...
فایل(های) الحاقی
کافه رنسانس | Cafee Renaissance.pdf | 501 KB | application/pdf |