نویسنده: صادق هدایت
باد سوزانی که میوزید، خاک و شن داغ را مخلوط میکرد و بصورت مسافران میپاشید. آفتاب میسوزاند و میگداخت. آهنگ یکنواخت زنگهای آهنین و برنجی شنیده میشد که گامهای شتران با آنها مرتب شده بود. گردن شترها لنگر برمیداشت، از پوزهٔ اخم آلود و لوچهٔ آویزان آنها پیدا بود که از سرنوشت خودشان ناراضی هستند. کارون خیلی آهسته در میان گرد و غبار از میان راه خاکآلود خاکستری رنگ میگذشت و دور میشد. چشمانداز اطراف بیابان خاکستری رنگ و شنزار بیآب و علف بود که ... .
فایل(های) الحاقی
طلب آمرزش | talab-amorzesh.pdf | 95 KB | application/pdf |