نویسنده: صادق هدایت
سیداحمد همینکه وارد خانه شد، نگاه مظنونی به دور حیاط انداخت، بعد با چوب دستی خودش به در قهوهای رنگ اطاق روی آب انبار زد و آهسته گفت: «ربابه ... ربابه..!» در باز شد و دختر رنگ پریدهای هراسان بیرون آمد: «داداشی تو هستی؟ بیا بالا.» دست برادرش را گرفت و در اطاق تاریک کوچک که تا کمر کش دیوار نم کشیده بود داخل شدند. سیداحمد عصایش را کنار اطاق گذاشت و روی نمد کهنه گوشهٔ اطاق نشست. ربابه هم جلو او نشست. ولی بر خلاف معمول ... .
فایل(های) الحاقی
چنگال | changal.pdf | 88 KB | application/pdf |