داستایوسکی
شب قشنگی بود. شبی که تنها ممکن است وقتی خیلی جوانیم آن را شناخته باشیم. آسمان بهقدری پرستاره و صاف بود، که با دیدنش نمیتوانستی از خود بپرسی چگونه این همه آدمهای کجخلق و دمدمیمزاج میتوانند زیر آن زندگی کنند؟<br /> این سئوال هم از عالم جوانی سرچشمه میگیرد آن هم اوایل جوانی. اما بد نیست که انسان گاهگاهی از این نوع سئوالات از خود بکند. صحبت از انواع و اقسام آدمهای کجخلق و دمدمیمزاج به میان آمد؛ لذا من نمیتوانم رفتار عبرتآموز خودم را در تمامی آن روز به خاطر نداشته باشم.<br /> از اول صبح دچار نوعی مالیخولیا شده بودم. تا بهخود آمدم دیدم همه مرا بهدست تنهائی سپرده و رفتهاند. بد نیست بگویم منظور از همه چه کسانی بودند؟ چون من مدت هشتسال در سنپترزبورگ زندگی کرده اما در تمام این مدت ترتیبی نداده بودم که حتی یک همصحبت برای خود دست و پا کنم.
فایل(های) الحاقی
شبهای سپید | shabhaye sepid.pdf | 1,686 KB | application/pdf |