سامان خسروی
از بعدازظهر آن روز پائیزی معلوم بود شب سختی در راه است. برف کمی زمین را پوشانده بود ولی باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود. هیوا کت آمریکائیش را روی سرش انداخته بود و دم در کنار یک فانوس نشسته بود. بیاختیار بلند شد و به طرف مرداب پشت تپه روستا راه افتاد. مرداب برایش گواهی روزهای خوبی بود که به خورشید برای غروب و طلوعش نمینگریست...<br /> به آنجا که رسید گوشهای روی زمین خیس و برفی نشست و به یاد بادهای بیپروائی افتاد که چگونه آن دانهٔ نیلوفری را به مزرعه خیال او آوردند و چه ساده آن را بردند. در مرداب بیانتهای آینهٔ وجودش چگونه هر لحظه مرگ را بدون او لمس میکرد. تنهائیش به اندازه غرب تمام پرستوها شده بود و در این دیار حتی نفسهایش پر کشیده بود.
فایل(های) الحاقی
ما عاشقان مرداب | Ma Asheghane Mordab.pdf | 909 KB | application/pdf |