سیّدمهدی شجاعی
درست چهار روز پیش ـ یعنی صبح جمعه ـ مشخجّه بیمقدمه گفت: ”خب، خانوم! اگه کاری ندارین من دیگه یواشیواش باید برم که بمیرم!“<br /> من پقی زدم زیر خنده، بیاختیار. ولی بعد خودم را جمع کردم و گفتم: ”این حرفارو نزن مشخجّه شوخیش هم منو اذیت میکنه!“<br /> با خونسردی جواب داد: ”مرگ که شوخی نیست خانوم! بالاخره همه باید بمیریم.“<br /> گفتم: ”تو اینش شک ندارم. ولی زندگی بدون تو رو تصور هم نمیتونم بکنم! بدجوری بهت وابسته شدهام.“<br /> با همان آرامش و خونسردی جواب داد: ”خب دیگه! باید تحمل کنین. چاره چیه؟“<br /> گفتم: ”حالا بیا صبحانهتو بخور! نمیشه اوّل صبحی حرف مرگ و میر نزنی؟“<br /> برخلاف روال هر روز، یک چای فقط برای من که کنار سفره، منتظرش نشسته بودم ریخت و گفت: ”نه صبحانه نمیخوام، صبحانهرو کسی میخوره که میخواد زنده بمونه.“<br /> من همچنان حرفهایش را جدی نگرفتم و با خنده گفتم: ”یهجوری حرف میزنی، انگار واسهات نامه اومده!“<br /> با سادگی و در عینحال محکم و قاطع جواب داد: ”نامه که واسه همه میآد. کسی تحویل نمیگیره!“<br /> گفتم: ”اینو که راست میگی والله! صریحترینش هم مرگ و میر دیگرانه.“<br /> گفت: ”درسته خانوم جون! ولی این وسط، نامههای فوری و مستقیم، از اون هم صریحترهأ“<br /> فکر کردم افتاده روی دور شوخی. بهخصوص که وقتی شوخی میکرد یا تکهای میپراند، خودش اصلاً نمیخندید و کمی طول میکشید تا طرف مقابل، از جنس و معنای حرف، شوخی بودنش را درک کند.<br /> بر همین اساس، من هم دنبالهٔ شوخیاش را گرفتم و گفتم: ”بهخصوص اگر روی نامه نوشته باشه: شخصاً مفتوح فرمائید!“<br /> گفت: ”حالا اگه خود آدم هی تماس بگیره و پیگیری کنه و بگه: این نامهٔ ما چی شد؟ از همهٔ مدلهای دیگه صریحتر میشه.“<br /> خندیم. در چایم شکر ریختم، هم زدم، شیرینیاش را چشیدم و با لحنی که یک بچه را به انجام کاری ترغیب میکنند، گفتم: ”خیلی خوب! حالا واسه خودت هم یه چای بریز، بیا بشین مثل خانوما صبحانه بخور!“
فایل(های) الحاقی
طوفان دیگری در راه است | toofane digary dar rah ast.pdf | 451 KB | application/pdf |