هوشنگ گلشیری
باز امروز صبح که چشم باز کرد دید که مادر فرخنده نگاهش میکند، نه خیره یا مثلاً از یک چشم همانطور که آدمها میبینند، بلکه از خلال دو چشم ماتی که در عکس از او مانده بود، با آن رنگ تاسیدهای که در یک عکس سیاه و سفید بارها چاپ شده است. موهاش پریشان بود و نگاهش میکرد. گفته بود: ”آخر یعنی چه؟“<br /> کنار تخت، گیرم روی میز آرایش آن هم بیقاب، ایستاده میان دو گیرهٔ نقرهای یکپایهٔ چوبی سبک، طوری که گاه انگار تکان تکان هم میخورد.<br /> سالها پیش بوده، وقتی فرخنده شاید پنج سالش بوده است و حالا پانزده شانزده سالی است که اینجا روی میز آرایشش هست. پدربزرگ هم که مرد عکسش را به گوشهٔ پائین آینه بند کرد. برادرش هم که گمشد (میگویند شاید اسیر باشد، گرچه یکسالی است خبری از او نیست) عکسش به آنجا اضافه شد. بالای آینه گوشهٔ چپ است. خوبی عکس پدربزرگ این است که نگاهش نمیکرد، گرچه در عکس چشم دارد. پدربزرگ وقتی میمرد کور بود، با عینک دودی. چشمهایش، آنچه در عکس هست، چیزی نمیگوید.<br /> پشت به عکسها کرد و گفت: ”قبرستان درست کرده است.“<br /> غلتید. شاید اصولاً به خاطر حجلهٔ سر کوچه بود که دیروز عصر دیده بود. سرباز یا پاسدار شهید. دیگر اسم یادش نمیماند. هنوز هم باید باشد، پسرکی کوچک، بشقاب بهدست، خرما خیرات میکرد.<br /> دور تا دور حجله چراغانی عکس شهید بود، جوان لبخند بر لب، بیریش. شاید آنقدر جوان بود که فقط کرکی بر صورت داشته است. بالاجبار میتراشیده است تا مگر خطی بر عذار بدمد. همین بود.
فایل(های) الحاقی
شاه سیاهپوشان | shahe seyah pooshan.pdf | 315 KB | application/pdf |