سر از روی کتاب برداشت و به ساعت نگاه کرد. دور چشمهایش از خستگی سیاه شده بود ولی در مدت کوتاهی که به کنکور مانده بود، مجبور بود این همه روی خودش فشار بیاورد. سعی کرد آخرین کلمات کتاب را هم بخواند، و در آخرین لحظه مبارزه با خستگی، آنها را خواند و به خوابی شیرین فرو رفت. خواب دید در دانشگاه قبول شده، و در یک جائی که شبیه کلاس، اما بزرگتر از آن است، در جائیکه استاد میایستد، ایستاده و استادهای دانشگاه، در جای دانشجوها نشسته و دارند به حرفهای او با دقت گوش میدهند. <br /> صبح زود بیدار شد و هم از اینکه با آن همه درس خواندن آن شب، سرحال و شاداب است و هم از معنی خواب دیشب، متعجب شده بود، سر کلاس، سعی کرد حواسش جمع درس باشد و از فرصت باقیمانده تا امتحان، حداکثر استفاده را ببرد. وقتی به خانه برگشت، برنامه دیروز را دوباره اجرا کرد و آن یکماه باقی مانده تا کنکور، یکی از پرکارترین ماههای زندگیاش شد. بعد از آزمون، به کارهای مختلفی پرداخت. تفریح، سینما، پارک، رفتن به منزل آشنایان و در آخر، بهخانه قبلیشان سری زد و خاطراتش را تازه کرد. آن خانه در محلهای قرار داشت که از محلهای که در آن زندگی میکرد، بسیار محقرتر و فقیرانهتر بود. <br /> آژانس را تا نزدیکترین کوچهای که به آنجا ختم میشد، راهنمائی کرد و کرایه را حساب و بقیه راه را پیاده طی کرد. از داخل کوچه دلگیر و تنگی که یادآور مشکلات و کمبودهائی که داشت، بود گذشت و به در خانه رسید. <br /> کلید را با خود آورده بود و آن را در قفل چرخاند و حیاط کوچک و آشنا در جلوی چشمش ظاهر شد. در را بست و در حالیکه دور حیاط قدم میزد، یادش میآمد مادرش مجبور بوده چقدر شیشه و زمین بساید و او هم چند ساعت گوشه خیابان آدامس به عابران بفروشد تا فقط بتوانند غذا و سالی یکبار هم یکی دو دست لباس بخرند و کفش هم که تقریباً هیچوقت. به یاد میآورد، چقدر سر کلاسهای درس دبستان، کفشهای پرچین و چروک و پارهپارهاش مایه خجالت و دوری او از همکلاسیهایش میشد. هیچوقت نمیتوانست فراموش کند آنزمان که فقط ۸ یا ۹ سال داشت، چقدر ساعتها در خیابانهای سرد و چهارراههای شلوغ ایستادن، باعث شده بود سرما بخورد و نتواند همانکار بیدرآمد را هم انجام بدهد.
فایل(های) الحاقی
پاکدل | pakdel.pdf | 69 KB | application/pdf |