ـ الو مهندس...<br /> از آنطرف خط هیچ صدائی بهگوش نمیرسید.<br /> ـ الو ... مهندس ”ایزدی“...<br /> باز هم صدائی شنیده نشد.<br /> ـ بابا منم. ”حمیدپور“.<br /> بالاخره ”ایزدی“ به حرف آمد.<br /> ـ چند بار بهت گفتم به این شمارهام زنگ نزن.<br /> ـ بله مهندس... متوجه بودم. اما مسئله فوری بود.<br /> صدا با اکراه حرف میزد.<br /> ـ خوب...<br /> ـ اعتبار ۲ میلیاردی اعلامشده که به همین زودی مستقیماً وارد شعبه ما میشود.<br /> ـ کی؟<br /> ـ تا یکی دو هفته آینده.<br /> ـ خوب...<br /> ـ هر چه زودتر بهت گفتم تا باخبر بشی.<br /> و بعد صدای بوق متناوبی از تلفن ”حمیدپور“ بهگوش رسید. اوقاتش تلخ شد و گوشی را محکم روی تلفن کوبید و صدای ضبط را که کم کرده بود تا آخر زیاد کرد.<br /> باز هم مثل روزهای قبل موتورسیکلت را به چند کوچه آنطرفتر برد و آن را آنجا خاموش کرد. از آن پیاده شد و از بس حواسش مغشوش بود، فراموش کرد سوئیچ آن را بردارد و همانطور که هیجانزده و بیحواس راه میرفت، از ورودی کوچه راه خود را به طرف راست کج کرد. اول صبح بود و بچه مدرسهایها و دانشجوها، به تعداد زیادی در کنار پیادهروها ایستاده و منتظر سرویس یا اتوبوس بودند. اما ”مهرداد“ بهخوبی اتوبوسی که دقیقاً ساعت ۷ و ۳۰ دقیقه در ایستگاهی در ورودی کوچه مقابل توقف میکرد را میشناخت و میدانست از زمانیکه یک خودروی ارغوانیرنگ بزرگ در نقطهای دور پیدا شود که دور میزند و وارد این خیابان فرعی میشود و یکی دوبار در ایستگاهها میایستد، تا زمانیکه تابلوئی زیبا از صورت ”ندا“ که در پشت شیشه قرار گرفته، درست از مقابل چشمان او عبور میکند، تنها ۵ دقیقه فرصت دارد.
فایل(های) الحاقی
ناشناس | nashenas.pdf | 90 KB | application/pdf |