هارولد کلمپ
پیش از آنکه اکنکار به زندگیام پای نهد همیشه از خود میپرسیدم: تا چه حد باید به خدا توکل کنم و چه هنگام بهخود متکی باشم؟<br /> پاسخ این سئوال در ماجرای برخورد شترسواری با حکیمی که در واحهٔ بیابان میزیست نهفته است. شترسوار از حکیم پرسید: شبها که در بیابان اطراق میکنم نمیدانم آیا شترم را ببندم یا به خدا توکل کنم تا فرار نکند. بگو چه کنم؟<br /> حکیم گفت: بگذار امشب این موضوع را به مراقبه بگذارم. صبحگاه باز گرد و پاسخ مقتضا را بشنو<br /> سپیدهدم شترسوار بازگشت در برابر حکیم تعظیم کرد و منتظر ماند تا او به بلاتکلیفیاش خاتمه دهد. حکیم گفت: پاسخ این است. به خدا توکل کن و شترت را ببند.<br /> شترسوار از شنیدن این کلام خرسند شد و در آرامش به راه خود رفت.<br /> ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ<br /> روزی یکی از گاوهای مزرعهٔ ما خود را شدیداً دچار دردسر کرد. میتوان گفت خدا به او کمک کرد. این حادثه صبح یکی از روزهای تابستان رخ داد. طلوع آفتاب در آسمان صاف و مطبوع. نویدبخش روزی دلپذیر و خنک در روستای ما بود. من و پدرم به تازگی کار دوشیدن شیر گاوها را به اتمام رسانده بودیم. سپس در حالی که من سطل شیر را جلوی چند گوساله میگذاشتم و برای گوسالههای ماده جوان و گاو ابلق بزرگمان که از نژاد هولشتاین بود یونجهٔ دسته شده میگذاشتم، پدرم لولههای شیردوش را با آب داغ آب میکشید. آنگاه سه دستگاه شیر دوشی را روی ارابه گذاشتم که در اثر وزن دو پاتیل بزرگ شیر جیر جیر میکرد و از راهی پوشیده از سنگریزه آن را بهسوی محل نگهداری شیر هل دادم.<br /> در این اثنا پدرم گاوها را از طویله به محوطه آورد. لیدی سگ مزرعه زیر دست و پای گاوها پارس میکرد و آنها را به تعجیل وا میداشت. من از پنجرهٔ انبار گاوها را کاملاً زیر نظر داشتم. دروازهٔ شمالی محوطه رو به جنگل باز بود بیشتر گاوها از حوض آبی که درست زیر پنجرهٔ من بود آب مینوشیدند و سپس برای چرای روزانه از دروازه شمالی خارج شدند و به جانب حاشیهٔ جنگل رفتند. یکی از گاوها که از سایرین ماجراجوتر بود در جوار یکی از دروازههای بسته ایستاده و از بقیه عقب مانده بود. در آنسوی دروازه محوطهای پوشیده از چمن تازه که حتماً برای گاو لذیذ بهنظر میرسید خودنمائی میکرد. ماده گاو مشتاقانه به آنسوی حصار خیره شد و پهنهٔ سخاوتمند این سالاد لذیذ را با نگاهی تحسینآمیز مینگریست. پدرم به این دروازه که به تازگی آن را از چوب بلوط ساخته بود افتخار میکرد. مصالح آن الواری تنومند بود که پدرم آن را روی زمین گذاشته و با بهکارگیری اره و چکش و میخ قطعات مختلف دروازه را عاشقانه به هم متصل کرده بود. هنگامیکه آخرین میخ را میکوبید گفته بود: وای بهحال گاوی که از این حصار بالا برود.<br /> وسوسه خوردن علف تازهٔ آنسوی حصار در گاو هولشتاین هر لحظه شدت میگرفت. من به شستن شیردوشها مشغول شدم و پدرم هم سرگرم غذا دادن به خوکها بود. در این اثنا، گاو برای آزمایش استحکام حصار سینهٔ ستبر ابلق خود را به آن میفشرد. هنگامیکه دریافت این کار فایدهای ندارد شروع به بالا رفتن از دروازه کرد. در اثر شکستن دروازهٔ تنومند بلوطی زیر وزن سنگین گاو صدای مهیبی برخواست.<br /> پدر که از خوکدانی این صدا را شنید بلافاصله معنی آن را دریافت در ابتدا چندین فریاد دیوانهوار سر داد و سپس به سرعت برق بهسوی اصطبل دوید. در اینحال سگ مزرعه هم هیجانزده بهدنبال پدرم دوید.<br /> گاو گرفتار دردسر بزرگی شده بود صدای غرش روشن شدن موتور تراکتور از اعماق اصطبل بهگوش میرسید. پدر بدون کوچکترین ملاحظهای تراکتور را از اصطبل بیرون آورد و بهسوی گاو رفت. لیدی قبل از پدر به گاو رسید و به او حملهور شد. گاو به آهستگی گوئی اتفاقی نیفتاده در علفهای بلند کمی جابهجا شد. گوئی علیرغم عواقب سهمگین عمل خود هیچ تمایلی به ترک کردن بهشت خود ندارد. تراکتور در گرماگرم تعقیب گاو از گوشهٔ اصطبل نمودار شد.<br /> پدر واقعاً عصبانی بود. فریاد او در فضا طنین میانداخت. تراکتور میغرید سگ زوزه میکشید و گاو نعره میزد. این قطار پر سر و صدا به سرعت در امتداد مزرعهٔ طویل در حال حرکت به سمت شمال بود. جائیکه حاشیهٔ چراگاه دهان گشوده بود. پدر قصد داشت درس خوبی به گاو بدهد و تا آنجا که امکان دارد او را بدواند. گاو آشکارا خسته شده بود و گامهایش سست شده بود. من از پنجرهٔ انبار مجذوب صحنهٔ فرار گاو شده بودم. بهنظر میرسید تنها امید باقیمانده برای او کمکی از جانب خدا باشد. با وجود اینکه گاو دروازه بلوطی پدر را شکسته بود با او همدردی میکردم. بهنظر من او به اندازهٔ کافی تنبیه شده بود.<br /> درست هنگامیکه بهنظر میرسید گاو برای گریز از دست تعقیبکنندگان سنگدل بهدرون گودال عمیق شیرجه خواهد زد او به تندی و با مهارت فراوان مسیر خود را به سمت چپ تغییر داد او درست در حاشیهٔ گودال سم خود را وارد علفهای شبنمزده کرد و با زاویه تند نود درجهای به سمت چپ پیچید. پدر از این مانور به شدت دستپاچه شد و سپس در لبهٔ گودال ناپدید شد. من پست دیدبانیام را ترک کردم و برای برداشتن اتومبیل به پارکینگ رفتم. مادرم با شتاب از خانه بیرون آمد. در حالیکه به سرعت بهسوی گودال میرفتم فریاد زدم پدر افتاد تو گودال.<br /> خشم توفندهٔ پدر بارها او را دچار دردسر کرده بود. اینبار شاید موجب مرگ او شده بود.<br /> لیدی همچون نگهبانی خاموش ایستاده بود و منظرهٔ زیر پایش را تماشا میکرد. گاو در حالیکه بهسوی طویله یورتمه میرفت با تکبر سر خود را بالا گرفته بود. هر چه بود او تراکتور را شکسته بود. در این هنگام سر پدر به آرامی از حاشیهٔ گودال بالا آمد.<br /> حدس زدن اینکه آیا گاو در آن وضعیت ناگوار از خداوند طلب معجزه کرده بود یا نه دشوار است. اما آنگونه که من متوجه شدم او بدون معطل شدن برای پاسخ دعایش ناگهان مسیر خود را تغییر داد. او نشان داد که به اندازهٔ آن حکیم واحهنشین در بیابان هوشمند است.
فایل(های) الحاقی
نسیم تحول | nasime tahavol.pdf | 586 KB | application/pdf |