غزاله علیزاده
فصل اول<br /> بهزاد پیش از خواب یاد جزیره افتاد. صبح پس از دیدن نسترن گفت: «بیا برویم آشوراده، ده سال پیش وقتی تو هم اینجا بودی، من با دستهی – به قول خودت - «وحشیها» سری به جزیره زدم. چه دورانی! یادش بخیر؛ مادربزرگ زنده بود و من در شروع جوانی، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چیز برایم عجیب بود. حالا میخواهم بدانم آنجا چه تغییری کرده، مثل ما عوض شده یا هنوز تر و تازه است؟»<br /> دختر دستها را در هم فرو برد، روی نوک پا ایستاد: «کی میرویم؟»<br /> «خیلی زود.»<br /> حوالی ظهر راه افتادند. بعد از عبور از گرگان هوا تدریجا ابری شد. در بندر شاه، کجبار، روی بامهای سفالی، گندمزارهای درو شده، شیروانیها و ناودانها بارش آغاز کرد. خیابانها خلوت شد و گاه دستههایی از زنان، شال ارغوانی بر سر، گونهها برآمده، چهرهها به تردی نان گردهی تازه، از خم خیابانها و کوچهها دوان میگذشتند. نسترن پیشانی را تکیه داد به شیشهی سواری: «حتی چشمهای پیرزنها هم میدرخشد! کاش ساکن اینجا بودیم.»
فایل(های) الحاقی
جزیره | jazire.htm | 94 KB | text/plain |