پادشاهى بود يک پسر داشت، از قوانين و اوامر مملکتى اين پسر کارِ خلاف از دست او برآمده بود. پادشاه او را غضب کرده بود، مى‌خواست او را بکشد بعد ديگر هر کس واسطه او شد، پادشاه دست از کشتن او برداشت. او را حبس کردند. پس از چند مدت که در حبس بود بعد قرار شد که از مملکت او را خارج کنند. مادر او پسر را نصيحت کرد با همه کس رفيق نشود و اگر هم رفيق پيدا کردى او را ولش نکن. پسر به مادر گفت: ” من چه‌طور معلوم کنم رفيق است يا رفيق نيست.“


مادر گفت: ”با هرکس رفاقت مى‌کنى او را امتحان کن.“ چيزى که به‌دست شما مى‌آيد اگر با تو نصف کرد و زيادتر را به تو داد ولش نکن و اگر نصف کرد زيادتر را خودش برداشت از او دورى کن.“ همين جور دنبال رفيق مى‌گشت و رفيقى پيدا نمى‌کرد، تا يک روزى در بين راه يک کاکاسياهى را ديد که در راه مى‌رود. خواست او را امتحان کند. هرچه ادعاى رفاقت مى‌نمود کاکاسياه قبول نمى‌کرد تا اينکه او را به هزار زحمت با خود رفيق کرد و قرار بر اين شد که اگر مى‌خواهد کاکاسياه با او باشد از گفتار و رفتار او تخلف ننمايد و او را امتحان نمود. آنچه مادر بيان کرده بود لازمهٔ رفاقت [بود] در کاکاسياه جمع بود.


همين‌طور با هم مى‌رفتند تا رسيدند به دو راهى که يک سنگ در آنجا نصب بود به روى آن سنگ نوشته بود که ”هرکه طرف راست برود به آبادى مى‌رسد و هرکه دست چپ برود گرفتار مى‌شود“ سياه گفت بايد دست چپ رفت. پسر پادشاه گفت: ”آدم عاقل راه دست راست را نمى‌گذارد و راه مخوف را بگيرد.“ سياه از آنجائى که مى‌گويند کج هستند گفت: ”خير راه دست چپ مى‌رويم من از اول گفتم با تو رفاقت نمى‌کنم.“ بالاخره قرار بر اين شد که راه دست چپ بروند، يک چند فرسخى که از اين راه رفتند يک قلعه به‌نظر آنها آمد و يک خرابه. گفتند هرچه خطر هست مال اينجا است. نزديک قلعه رسيدن منزل نمودند. سياه گفت: ”شما بخوابيد من بيدار مى‌باشم و هر حادثه را که روى داد جلوگيرى مى‌نماي.“ پسر پادشاه خوابيد و سياه بيدار بود، طولى نکشيد سياه ديد يک ديوى نمودار شد و با سياه گلاويز شدند، عاقبت سياه ديو را کشت.


طولى نکشيد باز ديوى نمايان شد و با سايه جنگ‌شان شد و باز ديو را کشت، يک دفعه پسر پادشاه بيدار شد و جسدهاى ديوها را ديد که افتاده و وفات کرده‌اند. سياه خوابيد بناى پاسبانى پسر شد، طولى نکشيد مجدداً ديوى نمايان شد با پسر گلاويز شدند عاقبت‌الامر ديو کشته شد و صداى رعد آسمانى به گوش پسر پادشاه رسيد که: سه پسر داشتيم امروز شماها که بوديد که اينجا رسيديد و اينها را کشتيد؟ پسر پادشاه فهميد که جادوگر است که در اين قلعه منزل دارد. پا را گذارد جلو توى خرابه پسره جادو را تلف نمود. سياه بيدار شد آمدند در قلعه ديدند آنچه از اول خلقت آدم تا به حال اموال مردم را بردند در اين قلعه بود تمام موجود و جواهرهاى رنگارنگ موجود است. آنچه خواستند درب قلعه را با سنگ و گل گرفتند و رفتند. رسيدند به شهرى که قصرهائى در اين شهر بود و اطراف کنگره‌هاى آن قصر کله‌هاى خشکيده آويزان نموده بودند که اين شهر چيست و اين قصر منال کيست و اين کله‌ها براى چه آويزان نموده‌اند يکى گفت: ”شهر آن فلان پادشاه و قصر مال دختر پادشاه و علت کلّه‌ها آويزان اين است هر کس خواستگار دختر پادشاه مى‌باشد سه شرط دارد. اول شرط آن اين است که قرارداد مى‌نمايد که با دختر کشتى بگيرد و اگر دختر پادشاه زمين خورد برد مال خواستگار است، و اگر زمين نخورد و باخته.


شرط دوم اين است که امراء و رجال دولت و خود پادشاه و اهالى ديگر ميدان معينى است که بايستى حاضر باشند. دختر با خواستگار نبرد نمايد سواره هر کدام بُرد نمودند، بردند و هر کدام باختند، باخته. قسمت سوم يک ميل ورزشى است که بايد با آن ورزش نمايد آن هم بُرد، برد است باخت هم باخت و تا به حال هم کس نبرده است از دختر و اين کله‌ها که آويزان است مال اشخاصى است که خواستگار بودند و علاوه پس از بردن شرط‌‌‌هاى ديگر هم دارد. بايستى چهل خروار جواهر هفت رنگ براى مهر دختر دهند.“ سياه با پسر پادشاه گفت: ”شما برو و با پادشاه قرارداد کن که من سياهى دارم که از کشتى و ورزش و نبرد کار مى‌کند. برد مال من، باخت مال سياه، به اين معنى که اگر باخت سياه را بکشيد و اگر برد دختر مال من.“


پادشاه قبول نمى‌کرد و به‌علاوه مى‌گفت من اين‌طور کارى نمى‌کنم چرا که معلوم است که باخت و برد ندارد و کاکاسياه قرار بر اين شد که هرچه مى‌گويند رفتار نمايد اين کار به منفعت تو تمام مى‌شود. پس گفت: ”من اين منفعت را نمى‌خواهم.“ آخرالامر پسر پادشاه را وادار نمود برود و اين معامله را با پادشاه بنمايد. پسر پادشاه رفت و عهد را به‌جا آورد به اين قرار که نه روز کشتى و ورزش نمايند، سياه برد پسر پادشاه باخت، سياه خود سياه را بکُشد. روز معين قرار شد که رجال دولت و اعيان مملکت و تماشاچى‌ها بيايند در ميدان معين که دختر پادشاه با کاکاسياه [و] پسر پادشاه نه روز کشتى و ورزش نمايند و مردم تماشا نمايند. روز موعد همه جمع شدند. خود پادشاه هم آمده بود، دختر پادشاه با پدر خود خطابه نموده که بعد از اين چندين دلاور نتوانستند با من کشتى و نورد نمايند حال من را با کاکاسياه برابرى مى‌نمائيد. منادى از جانب پادشاه ندا مى‌کند که قرار شده است و بايستى عمل خاتمه نمايد.


لابُد و لاعلاج دخترِ پادشاه با سياه هم‌نورد شدند. آخرالامر دختر پادشاه نتوانست سياه را ببرد. از نورد کشتى و ورزش هر سه بُرد با سياه شد. منادى ندا کرده که دختر را فلان پادشاه بُرد. آمديم بر جواهرهاى هفت رنگ. سياه گفت: ”بارگير همراه من کن.“ بارگير چهل خروار علاوه آنچه ديگر لازم است برداشتند، رفتند براى قلعه که درب آن را گرفته بودند، جواهرها را آورده، چهل خروار تحويل پادشاه براى صِداق دختر و مابقى را انبار جداگانه نمودند و دختر را هم عقد نموده به پسر پادشاه دادند. سياه و پسر پادشاه قرار نمودند که تا دختر عشق‌بازى نمايد، ولى کار ديگرى نکنند ولى اسرار [اصرار] زيادى سياه با پسر پادشاه نمود که مبادا خيال تصرفى براى دختر داشته باشد. بارى بعد از چند ماه سياه با پسر پادشاه گفت پادشاه را خبر کن که مى‌خواهم عيال خودم به شهر خودم برده باشم پادشاه قبول مطلب نموده تهيه رفتن را گرفت. آنچه لازم داشت به چهل خروار جواهر حمل نمود و عزم رفتن شهر پسر پادشاه کردند. در بين تمام سفارش سياه اين بود که نبادا تصرفى به دختر بشود تا رسيدند يک منزلى شهر.


پسر پادشاه گفت: ”سياه حالا بايست هرچه داريم قسمت شود.“ نصف تمام جواهرها و جهازيه دختر را نصف کرده و سياه قدغن کرد هيچ‌کس از اردُو بيرون نرود، کسى هم وارد نشود، پس از اين که تمام اموال نصفه شد. سياه گفت: ”نمى‌شود و سواى اينکه نصف کنيم، چند روز در اينجا ماندند، علاجى نديدند سواى اينکه هرچه سياه مى‌گويد عمل نمايد. سياه آمد و دو چوب نصف کدو به فاصله دو گز دست و پاى دختر را هر يک بر چوبى بست. بناى رجزخوانى کردن گذاشت که ديدى خداوند چه‌طور انتقام مى‌کشد. همين‌طور که جوان‌هاى مردم به کشتن داده حال گرفتار سياه شده‌اي. به قريب دو سه ساعت دختر را بسته، رجزخوانى مى‌کرد و يک وقتى هم از رو شمشير را از غلاف کشيده قصد دختر نموده که يک وقتى يک پارچه گوشتى از آن زايل شد. او را پاره کرد و با پسر پادشاه گفت: ”حال دختر مال تو و مال هم مال تو.“


افسانهٔ فوق به پيوست نامه شماره ۱۱۵۶۶ مورخه ۲۵/۱۰/۱۷ اداره فرهنگ يزد که تحت شماره ۹۳۳ به ثبت رسيده فرستاده شد.


اين قصه نام ندارد و روى کاغذ خط‌دار امتحانى با خط نسبتاً خوشى با جوهر آبى رنگ نوشته شده که يک صفحه و نيم را شامل مى‌شود. نام توسط گرد‌آورنده گذاشته شده است در بالاى صفحه با مداد سبز رنگ شماره ۸۲ نوشته شده است.


اين قصه طى نامه‌اى از جانب اداره فرهنگ يزد در تاريخ ۲۵/۱۰/۱۳۱۷ براى صادق هدايت ارسال شده است.