يکى بود و يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. در زمان قديم يک مردى بود که سه دختر داشت. هر روز اين دخترها مى‌رفتند به گردش و پيش خودشان صحبت مى‌کردند. خواهر بزرگه مى‌گفت: اگر پادشاه من را بگيرد يک قاليچه براى او درست مى‌کنم که هرچه قشون داره بياد روى آن بنشيند باز جا باشد. دختر وسطى مى‌گفت: من توى يک پوست تخم‌مرغ يک آشى درست مى‌کنم که تمام اهل اين شهر بيان از اين غذا بخورند همه سير بشند. خواهر کوچيکه مى‌گفت: اگر پادشاه من را بگيرد يک پسر وى ک دختر براى او مى‌زام که دندان‌هاى پسره مرواريد باشد و گيس‌هاى او گلابتون باشد.


نگو وقتى که اينها اين حرف‌ها را مى‌زدند پادشاه هم مى‌خواست برود به شکار ناگاه حرف‌هاى آنها را شنيد. فردا خواستگار فرستاد منزل اين دخترها. دختر بزرگه را عقد کرد و گرفت و بعد به او گفت حالا هنرت را نشان بده. او هم يک قاليجه کوجکى برداشت درست کرد و به‌قدرى سنجاق روى آن گذاشت که هر کس آمد روى آن بنشيند سنجاق‌ها به پشت‌ آنها فرو رفت و بلند شدند. پادشاه گفت خوب اينکه مال اين، پس دختر وسطى را بگيرم ببينم او چه کار مى‌کند. فرستاد و دختر وسطى را هم گرفت و گفت حالا تو هنر خود را نشان بده. او هم توى يک پوست تخم‌مرغ يک آشى درست کرد و به‌قدرى نمک تويِ آن ريخت که هر کس آمد يک انگوشت [انگشت] از آن به دهن خودش گذاشت از بس که شور بود نتوانستند بخورند.


پادشاه گفت: خوب اين هم مال اين. حالا دختر کوچکه را بگيرم ببينم او چه کار مى‌کند. خواستگار فرستاد خواهر کوچکه را گرفت. گفت به او حالا تو هنر خودت را نشان بده. زد و فورى آبستن شد نه ماه و نه روز و نه ساعت نه دقيقه و نه ثانيه و ثالثه و نه رابعه و نه خامسه بالاخره تا به آخر رسيد موقع وضع حمل او شد خواهرها ديدند که بدجورى مى‌شه اگر قضيه راست باشد آن‌وقت ما ديگر سياه‌بخت و سياه روز خواهيم شد پس خوبه که دو تا سگ‌توله هم بياريم وقتى که او زائيد به ماما پول مى‌دهيم که دو تا بچه را بردارد و به‌جاى او دو سگ‌توله را بگذارد. ماما هم قبول کرد وقتى که او زائيد بچه‌ها را برداشت و به‌جاى او سگ‌توله گذاشت. اين خبر به گوش پادشاه رسيد و تمام شهر هم پُر شد.


پادشاه غضب نشست و دختر را دادند گچ بگيرند. دختر بيچاره هر چه داد بى‌داد کرد فايده نداشت او را گچ گرفتند. سر چهارراه و روزها قدرى نان و آب به او مى‌دادند. حالا بيائيم سر بچه. دو تا خواهرها فورى يک گاوصندوق درست کردند و قدرى جواهر و صد تومان هم پول و لباس‌هاى او را که براى او درست کرده بودند گذاشتند و در صندوق را بستند. آورردند لب آب گذاشتند و ول کردند توى رودخانه و رفتند به منزل. خوب و خوش بودند صندوق هم آمد و آمد و آمد رسيد به يک تته سنگى ايستاد. نگو يک باغبانى مشغول آبيارى باغ خود بود ديد که آب کم شد. آمد لبِ رودخانه ديد يک صندوق جلوى آب را گرفته صندوق را از آب بيرون آورد و در آن را باز کرد ديد دو تا بچه مثل قرص قمر آن تو هستند. درست نگاه کرد ديد صد تومان پول و قدرى جواهر و لباس‌هاى قشنگ و يکي، يکى هم بازوبند به بازوى آنها بسته‌اند.


آنها را آورد منزل خودشان و به زن خود گفت: حالا که خدا به ما بچه داد، زن تو آنقدر بچه‌ بچه مى‌کردى عوض يکى دو تا داد. خوشحال و خوش‌وقت بودند و شروع کردند به شير دادن به آنها و آنها بزرگ شدند و به سن ۱۳ - ۱۴ سال رسيدند هر روز آنها را به مدرسه مى‌فرستادند و روزها اين بچه‌ها به مادر خودشان که مى‌رسيدند از غذاى خودشان به آنها مى‌دادند تا اينکه روزى پادشاه آنها را ديد از آنها خوشش آمد و يک مهر و محبتى در قلب پادشاه از اين بچه‌ها پيدا شد. بچه‌ها را پيش خودش خواند. آنها رفتند جلو و پادشاه از آنها پرسيد: شماها بچه کى هستيد؟ گفتند: بچه باغبان هستيم. پادشاه ديدد که از بچه باغبان يک همچه تربيتى هيچ‌وقتت پيدا نمى‌شود و به‌قدرى آنها خوب حرف مى‌زدند و با تربيت و قشنگ بودندد که حد نداشت. پادشاه گفت: پدر خودت را بفرست پيش من.


اينها رفتند پيش پدر و مادر خودشان و گفتند که پادشاه شما را مى‌خواهد. پدر و مادر بچه‌ها فردا که شد رفتند پيش پادشاه و پادشاه از وضعيت اين بچه‌ها پرسيد. باغبانه از اول تا به آخر براى پادشاه نقل کرد و بازوبندى را هم که به‌دست آنها بود به پادشاه نشان دادند. پادشاه ديد که اين بازوبند مال خودش است. فهميد که اين بچه‌ها، بچهٔ خودش است. فورى فرستاد مادر آنها را آوردند و فرستاد او را به حمام تن او را مويائى و روغن مالى کردند و بعد آورد منزل و به باغبان هم گفت بچه‌ها را بياور. باغبان بچه‌ها را آورد و مشغول زندگى شدند. پادشاه کاملاً فهميد که خواهرها اين‌کار را کردند. از آنها پرسيد و آنها عين حقيقت را گفتند. پادشاه دو تا قاطر چموش خواست و گيس اين دو تا زن‌ها را بست به دم قاطر و در بيابان آنها را ول کردند. پادشاه و مادر بچه‌ها خوشحال و خرم بودند. زن باغبان را هم آوردند و گيس سفيد منزل پادشاه کردند و باغبان هم وزير تشريفات دربارِ سلطنتى شد. همه خوب و خوش مشغول زندگانى شدند. آنها خوش بودند که ما آمديم قصه دندان مرواريد و گيس گلابتون تموم شد.


همان‌طورى که آنها خوش بودند و به مراد دل خودشان رسيدند شما هم برسيد قصه ما به‌سر رسيد کلاغه به خونه‌اش نرسيد. بالا رفتيم ماست بود. پائين آمديم دوغ بود قصهٔ ما دروغ بود. بالا رفتيم دوغ بود پائين آمديم ماست بود قصهٔ ما راست بود.


در پايان قصه طرف چپ صفحه راوى نوشته است: ”اقتباس از گفته‌هاى خدمه خودم در شب چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۱۲ محض تنها و کثالت [کسالت] روحى که برايم حادث شده بود تقاضا کرده برايم شرح داد ما هم نظر به خواهش دوست شفيقم آقاى صادق خان هدايت به رشته تحرير آورده تقديم‌ ايشان مى‌کنم.


امير ابراهيمى ۲۵/۴/۱۲


اصل اين قصه روى کاغذ خط‌دار امتحانى با جوهر آبى توسط آقاى امير ابراهيمى نوشته شده که شامل يک صفحه‌ نيم مى‌شود. در بالاى صفحه طرف راست نوشته شده: ”تقديم گرديد به دوست عزيرم آقاى هدايت ۲۵ مرداد ماه ۱۳۱۲“.