مردى فرتوت عمر خود را به گدائى تمام کرده دهقانى به او رسيد گفت تو چرا مثل من زندگانى نکنى که در زمستان راحت باشي؟ پير گفت چه کنم که از بينوائى به جان آمدم. گفت زراعت پيشه کن که گنج پنهان است. چون در فکر رفت که عملى کند نصيحت دهقان را، قدرى باقالا تهيه کرد و در لثه کاشت، موقعى که باقالاها سبز شد کلاغها آمدند خوردند و همى گفتند (قار قار خنديديم به ريش باقالى کار). پيرمرد در کمين نشست و يکى از آنها را صيد کرد. خواست که انتقام کشد. کلاغ گفت در عوض باقالىها که ما خورديم سه بال به تو مىدهم هر وقت که محتاج شدى يکى از آنها را به هوا ده و دنبال آن شتاب کن به ما مىرسى و رفع احتياج تو خواهد شد. پيرمرد به طمع افتاد و آن پرها را گرفت روزى براى امتحان يکى از آنها را به هوا پرتاب کرد ديد آن پر به آسمان رفته دنبال آن حرکت کرد تا به کوهى رسيد. يک عده کلاغ آنجا نشسته ديد. همه گفتند پيرمرد آمد. چون پيرمرد نزديک شد يکى از آنها رفت بعد از مدتى خرى با خود آورد به پيرمرد داد که با آن خر زراعت کند. پيرمرد خر را گرفته خوشحال شد. چون در راه مىآمد سُکى به خر زد خر براى او طلا سرگين کرد. خوشحال شد آن طلاها را جمع کرد، خر را به منزل برد، در اطاق مخصوصى از او پرستارى کرد، زندگانى خود را قشنگ گرد. همسايه چون از اين پيشآمد خبر شد خرى جاى خرش بست، خر را در ربود. پيرمرد از اين حکايت رنجيد و دلآزرده شد. آنچه رفت التماس کرد همسايه نداد. با خود انديشيد که پر دوم را بهکار برم شايد تلافى شود. پير پر را به هوا فرستاد و دنبال آن رفت تا به کوهى که در آن قلاقها به او خنديدند. اين مرتبه آسياى کوچکى به او دادند که هر وقت ميل دارى غذاى خوبى بخورى آرزو کن و اين آسيا را به گردان مهيا مىشود. چون اين عمل کرد خوشحال برگشت و با خود انديشيد خوب است امير را مهمان کنم. چون امير را با چندى از غلامان دعوت کرد آسيا را به حرکت درآورد، همه در بهت و شگفت شدند. در نتيجه کتکى به پيرمرد زدند و آسيا را از او گرفتند. اين مرتبه پيرمرد پر سوم را به هوا داد باز رفت تا رسيد به گروه کلاغها، اظهار لابه کرد. اين مرتبه کلاغها به او دبه دادند که وقت خواستى با کسى جنگ کنى فوت کن در دبه تا باور پيدا کني. همين کار را کرد رفت خر و آسيا را از آنها گرفت و خوشبخت شد.
اين افسانه روى کاغذ خطدار امتحانى ماشين شده ات.