يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. در قديم‌الايام در شهر صبا يک مردى بود سه دختر داشت، اينها مشغول زندگانى بودند. يکى از اين خواهرها (خواهر وسطي) زن يک مردى بود موسوم به ملک ابراهيم پسر پادشاه ديوها و او شب‌ها در جلد اژدها بود. روزى از روزها دو تا خوهرها به خواهر خودشان گفتند: ”از شوهرت بپرس که جلد اژدها را با چى مى‌سوزانند.“ خواهره از بس که بچه بود قبول کرد، رفت پيش شوهر خود گفت: ”اى ملک ابراهيم يک چيزى مى‌خواهم از شما بپرسم اجازه مى‌دهيد؟ ”گفت: ”چه مانعى دارد“ و گفت: ”جلد (پوست) اژدها را با چى مى‌سوزانند؟“ اول ملک ابراهيم خيلى خشمگين شد يک سيلى به‌صورت دختره زد دختره بى‌هوش شد و بعد که به حال آمد ملک ابراهيم دلش براى زن خود سوخت (دو تا خواهرها هم پشت در مشغول گوش دادن بودند) گفت: اى زن تو براى چه مى‌خواهى بدانى به درد تو نمى‌خورد کى به تو گفته؟“ او قسم آيه آورد گفت: والله بالله به من کسى نگفته است من مى‌خواهم بدانم.“


ملک ابراهيم گفت: ”پوست پياز و پوست سير را با هم خوب کوبيده و به‌هم زده آن‌وقت با قدرى نمک هم داخل آن مى‌ريزند و آن را بعد آتش مى‌زنند تا آتش زدند پوست يا جلد اژدها خواهد سوخت.“ خواهرها اين قضيه را فهميدند و تمام اينها را که گفته بود حاضر کردند فردا که شد ملک ابراهيم از پوست اژدها بيرون آمد و رفت. آتش زدند و جلد اژدها سوخت شب شد ملک ابراهيم باز آمد منزل خواست که برود در توى جلد اژدها ديد که نيست و فهميد که سوزانده‌اند. دختره (زن خود) را صدا کرد گفت: ”اى حرام‌زاده مادر به خطا بالاخره کار خودت را کردى حالا ديگر مرا پيدا نخواهى کرد مگر هفت تا عصاى آهنى و هفت تا کفش آهنى و هفت تا نقاب و چادر و هفت تا جعبه قندرون آهنى بايد تهيه کنى و به راه بيفتى که هر وقت اينها پاره شد آن‌وقت مرا خواهى پيدا کرد.“ اين حرف‌‌ها را زد و يک دفعه غيب شد. دختر بيچاره شروع کرد به گريه و زارى کردن ولى فايده نداشت. تا اينکه مجبور شد که اينها را که ملک ابراهيم گفته بود تهيه کند. رفت بازار هفت تا کفش آهنى و هفت تا عصاى آهنى و هفت تا چادر و نقاب آهنى و هفت تا جعبه قندرون خريد و از خواهر و مادر خودش خداحافظى کرده و به راه افتاد.


هى آمد و آمد و آمد تا در بين راه ديد يک ديو بد هيولائى جلوى راه او هست. گفت خدايا چه بکنم يک دفعه از عالم غيب صدائى به گوش او رسيد که اى دختر فوراً يک جعبه از اين قندرون‌ها را بينداز جلوى اين ديو تا راحت شوي. دختره هم همين کار را کرد، يک جعبه قندرون انداخت جلوى ديوه و پا گذاشت به فرار رفت و رفت و رفت باز رسيد به يک ديو. آنجا هم يک جعبه قندرون انداخت جلوى آن و به راه افتاد. بالاخره چه دردسرتان بدهم مدت يکى دو سال طول کشيد آن مسافرت او و در بين راه هم هفت تا ديو بودند. او هم هر هفت تا جعبه قندرون‌ها را به او [آنها] داد و لباس و کفش و کلاه و عصاهاى او پاره شده بود، رسيد نزديک آبادى لب يک رودخانه آب ديد که يک زنى مشغول آب کردن در کوزه است و ديد يک باغ بسيار بزرگى هم با عمارت قشنگى همين نزديک رودخانه است. به پيرزن گفت اين کوزه‌‌تان را بدهيد پس تا قدرى آب بخورم. پيرزن کوزه را داد به او، او هم فوراً انگشترى که در دست داشت و مال ملک ابراهيم بود که به او داده بود درآورد بعد از اينکه آب خورد انداخت در توى اين کوزه آب. پيرزن خداحافظى کرد و رفت. نگو اين کوزه مال ملک ابراهيم بود. ملک ابراهيم در منزل بود و تشنه‌اش شد. آب خواست، پيرزن کوزه آب را آورد و به ملک ابراهيم داد. ملک ابراهيم آب ريخت در جام که بخورد ديد يک انگشتر در توِ آن هست.


انگشتر را درآورد درست نگاه کرد. ديد اين همان انگشترِ خود او است که به دختره داده بود در شهر صبا. پيش خود او گفت اين دختره آمده ما را پيدا کرده حالا بايد رفت و او را نجات داد که اين ديوها او را نخورند. دختر بيچاره هم در لب جوى آب زار زار گريه مى‌کرد تا اينکه ملک ابراهيم آمد و ديد دختره مشغول گريه و زارى کردن است و روى دست و پاى ملک ابراهيم افتاد که منو ببخش هر چه کردم غلط کردم. اين کارى را که ديدى والله و بالله من خودم نکردم. آن خواهرهاى پدر سوخته‌ام به من ياد دادند و خودشان کردند و من را بدين روز از حسادت انداختند. ملک ابراهيم دلش به حال او سوخت و يک دعائى خورده [خوانده] او را يک سنجاق کرد و زد به سينه خودش رفت منزل. اهل منزل که مادر و پدرش و خدمتکارها بودند همه گفتند بوى آدمى‌زاد ميآد. همه چنگ مى‌انداختند که اين سنجاق را از سينه او بردارند، او نمى‌گذاشت. بالاخره مجبور شد که او را برداشته و فوراً يک دعا خواند و او را يک توپ کرد و شروع کرد به بازى کردن با او هى انداخت بالا و هى انداخت پائين بالاخره مادر و پدر او و اهالى منزل گفتند اين را به‌صورت اولش دربياور تا ما ببينيم. ملک ابراهيم گفت قول بدهيد قسم بخوريد تا من اين دختر را به شکل آدمش بکنم همگى اهل خانه قسم خوردند و پيش خودشان فکر کردند خاله‌هاى او که اينجا نيستند که قسم بخورند ما او را مى‌فرستيم پيش او [آنها] تا او را بخورند.


ملک ابراهيم دعا و وردى خوانده يک دفعه دختر به شکل آدم شد و تا خواستند به او حمله کنند فوراً پسره گفت مگر شما قسم نخورديد بالاخره او را نظر به اينکه قسم خورده بودند کارى با او نداشتند و او مشغول کار بود در آن منزل هر خطرى که براى دختر پيشآمد مى‌کرد فوراً ملک ابراهيم مى‌رسيد و او ار از اين خطر نجات مى‌داد. اين ملک ابراهيم دخترعموى خود او نامزدش بود و خواستند که او را عروس کرده به او بدهند. هفت شبانه‌روز جشن و عروسى براى ملک ابراهيم گرفتند و او را عقد کردند. دختر بيچاره هم غصه‌اش بود هر شب و هر روز گريه و زارى مى‌کرد. تا اينکه يک روزى مادر ملک ابراهيم يک قوطى به دختر داد که برو منزل خاله ملک ابراهيم اين قوطى موسوم بود به قوطى بزن و برقص و به او گفتند که اين را مى‌برى منزل خالهٔ ملک ابراهيم مى‌دهى و يک قوطى ديگر است به اسم قوطى بگير و بنشون و مى‌آورى و پيش خود آنها خيال کردند حالا که او رفت منزل خاله، آنها که قسم نخورده بودند او را خواهند خورد و خوشحال و خوش‌وقت بودند. ملک ابراهيم به دختر گفت: ”تو مى‌روى آنجا اول مى‌بينى درى بسته است فوراً در را باز کرده سنگى جلوى آن مى‌گذارى و آن را به همان شکل باز نگه مى‌دارى باشد. جلوتر مى‌روى مى‌بينى يک سگ را به آخورى بسته‌اند. جلوى سگ به‌جاى استخوان کاه و جو ريخته‌اند و مى‌بينى يک اسبى هم طرف ديگر است که جلوى آن در آخور به‌جاى کاه و جو استخوان ريخته‌اند.استخوان را برمى‌دارى مى‌ريزى جلو سگه و کاه و جو را برمى‌دارى مى‌ريزى جلو اسبه.