آفتاب

اگر جای من بودی



به ساعت نگاه کرد،هشت و نیم.منشی پنج دقیقه پیش رفته بود.همینکه از جا برخاست صدای قدم هایی به گوشش خورد و در اتاق بی مقدمه بازشد. -متاسفم،زمان مشاوره تموم شده،فردا...


به ساعت نگاه کرد،هشت و نیم.منشی پنج دقیقه پیش رفته بود.همینکه از جا برخاست صدای قدم هایی به گوشش خورد و در اتاق بی مقدمه بازشد.
-متاسفم،زمان مشاوره تموم شده،فردا...
-چند لحظه.
-ولی....صدای مرد باعث شد سرجایش بنشیند،نیرویی که در صدای گرفته و بم مرد بود قدرت هر عکس العملی را سلب می کرد.
مرد جوانی بود در اوایل سی سالگی.پیراهن و شلوار مشکی پوشیده بود وعلی رغم بارانی بودن هوا کت و کلاه نداشت.موهای تیره اش به پیشانی خیسش چسبیده بود و خیسی پیراهنش زیر نور مهتابی برق می زد.
صندلیی از گوشه اتاق برداشت و تقریبا چسبیده به میز روبه رویش نشست.لحظاتی ساکت و آرام به پوستر منظره روی دیوار خیره شد.چشمانش تلالوء عجیبی داشت که تا حد امکان از بروز احساسات خودداری می کرد.
روانشناس می توانست موجی از ترس و خشم فروخورده را حس کند.معمولا می توانست حال درونی افراد را با نگاه به چهره شان تشخیص دهد ولی غریبه ای که رو به رویش نشسته بود سرسخت بود،کاملا بسته.
-خب،مشکل شما چیه؟متاسفانه وقت زیادی ندارم،بهتره در جلسه اول مشکلتون رو کامل بگین.
غریبه واکنشی نشان نداد،همچنان ساکت و آرام.روانشناس صندلیش را عقب داد و از جا برخاست.
-بشین.
لحن غریبه خشن شده بود و روانشناس را نگران می کرد،اگر بلایی سرش می آورد چه؟تصمیم گرفت مطیع باشد.
غریبه از جیب پیراهنش چند قطعه عکس مچاله و نم کشیده بیرون آورد و روی میز انداخت.همزمان از جیب شلوارش سیگاری بیرون کشید و با فندکی طلایی روشن کرد.سیگار بویی شبیه برگ و بار تر داشت.عکس ها بی کیفیت بودند و خیس بودن مانع تشخیص درست می شد،بیشتر شبیه نقاشی آبرنگ اکسپرسیونیسم بود.در میان آشفتگی رنگ ها دو شبح که یکی از آنها زن بود به چشم می خورد.عکس را که بالاتر آور اتاق خوابی نیمه تاریک دید،شعاع نوری از میان پرده ها به درون می تابید.
-تو بودی چی کار می کردی؟
تصاویری در تاریک خانه ذهن روانشناس ظاهر شد.دیشب بود؟نه،سال ها پیش؟نمی دانست.
-متوجه نمیشم،اینکه خودتون رو جای کس دیگه ای بزارید روش مناسبی برای تصمیم گیری نیست،در ضمن من هنوز مشکل شما رو نمی دونم.
-قصه نباف،فقط بگو چی کار می کردی با کسی که ده ساله می شناختیش؟
-نمی دونم،بهتره جلسه بعد...
-جلسه بعدی در کار نیست،کتت رو بپوش و راه بیفت.
-بهتره همین الان بری بیرون وگرنه پلیس...برق اسلحه در دستان غریبه زبانش را بند آورد.
رمیده از جابرخاست و صندلی را واژگون کرد.غریبه پوزخند زد.بهتر بود آرام باشد.با علامت غریبه به سمت در راه افتاد.
-خواهش می کنم خونسردیتون رو حفظ کنین،می تونیم حرف...
-خفه شو.
رفتار مرد به صورت تصاعدی خشن می شد،بهترین راهکار مطیع بودن در برابر این افراد بود.
از پله ها پایین رفت و پا به کوچه خلوت و تاریک گذاشت.چراق برق نیم سوز بود و نفس های آخرش را می کشید.
-ماشین داری؟
با تکان سر تایید کرد.
-خوبه،حالا مثل بچه حرف گوش کن سوار میشیم و میریم.
-میریم؟کجا؟
-یادمه گفتی عجله داری.کجا می خواستی بری؟
-خونه
-پس میریم خونه.
از فکر اینکه مرد را به خانه اش ببرد بر خود لرزید.تصمیم گرفت سوار شود و با نهایت سرعت دور شود همین که سوار شد کلید از میان انگشتان لرزانش کف ماشین افتاد و تمام نقشه هایش نقش بر آب شد.غریبه سوار و لوله سرد تفنگ را به گردنش مالید.
خیابان ها خلوت بود با این حال آرام می راند.چند خیابان را اشتباه کرد و با اینکه خانه دور نبود نیمه شب به خانه رسید.چراغ های خانه خاموش بود.از ماشین که پیاده شد نفس سرد غریبه را بر گردنش حس کرد.کلید انداخت و همراه غریبه وارد خانه شد.همه جا ساکت و تاریک بود،تنها روشنایی موجود نور سرخ رنگ استنبای تلویزیون بود که به صورتی هشدار دهنده چشمک می زد.
به آشپزخانه رفت،لیوانی آب سرد ریخت و پشت میز نشست،غریبه هم رو به رویش.
-چی از جون من میخوای؟
-فقط بگو اگه جای من بودی چی کار میکردی؟
-چیو؟
-زنتو،زنی که ده سال باهاش زندگی کردی،هوم؟
-نمی دونم.
-جواب خوبی نیست،بهتره رک باشی وگرنه...
روانشاس صدای بغض آلود و شکسته خودش را شنید:می کشتمش،آره،می کشتمش.
غریبه از جا برخاست و پشت سرش ایستاد.دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:درسته،ولی چه جوری؟
برق چاقوی آشپزخانه چشمش را گرفت.چاقو را برداشت.
-قلبشو میشکافتم.
پاورچین پاورچین از آشپزخانه بیرون آمد و یکراست به اتاق خواب رفت.مهتاب از پنجره به درون می تابید و چهره رنگ پریده همسرش را روشن می کرد.چقدر زیبا بود!
بالای سرش ایستاد و به صدای تنفس آرام و منظمش گوش سپرد،خم شد وگونه اش را بوسید.دستش را روی دهان زن گذاشت و چاقو را در سینه اش فروکرد.غریبه پشت به پنجره ایستاده بود و لبخند می زد.
-کشتمش.

پ.ن:روانشناس بیماری روان پریش و دچار توهم حاد است.زمینه های شک و سوءظن در او وجود دارد.


نویسنده داستان : محمدمهدی تودشکی




وبگردی