اين مسئله‌اى مجاز است که سايکونوروسيز را يک اختلال انگيزشى بدانيم، و تاريخ کشف و شناخت تدريجى ماهيت حالات سايکونوراتيک مرحله اوليه تاريخ روانشناسى انگيزشى را شامل مى‌شود. اگر به ترتيب، کلمات مغناطيسم (Magnetism)، مسمريزم (Mesmerism)، هيپنوتيزم، هيسترى و تلقين را برگزيده، آنها را با اسامى خاصى مانند وان هلمونت (Van Helmont)، مسمر، برايد (Braid)، شارکو و برنهايم ارتباط دهيد، شما اسلاف روانشناسى انگيزشى قبل از فرويد را خواهيد داشت.


وضع بيمار سايکونوراتيک در قرون وسطى مورد توجه ما نيست. او هيچ‌گونه همدردى و درکى دريافت نمى‌کرد. مفهوم بيمارى روانى به شکل روشنى وجودنداشت، زيرا اين باور حاکم بود که روان، آزاد و مسئول حالات و اعمال خود مى‌باشد. تنها داروهائى که قدما براى نابهنجارى‌هاى ارادهٔ بيمار مى‌شناختند، عبارت بود از سرزنش، تذکر و تنبيه؛ و علل اين نابهنجارى‌ها را انحراف، تزوير، سحر و جادو و روح شيطانى مى‌دانستند. به‌طور کلي، تا قرن نوزدهم علم و مادى‌گرائى به آن اندازه پيشرفت نکرده بود که روان را پديده مادى با علل مادى بداند و درنتيجه، درمان انسانيِ نوراتيک‌ها و ديوانگان را فراهم سازد.


اولين تغيير در وضع بيماران روانى در جهت بدتر کردن شرايط آنها بود. تغييرات عظيم در ساختار اجتماعى زمان رنسانس، باعث ايجاد احساس بى‌ثباتى و ناامنى کلى شد. مردان ناامن، نامطمئن از آينده و ناکام، به‌دليل تغييرات، آمادهٔ دورکردن تهديد شيطان با اشاعهٔ غيرمنطقى سرزنش و تنبيه بودند. آن زمان مانند زمان حال، آمادهٔ صيد ساحرين بودند، زيرا آنها مى‌ترسيدند. در قرن پانزدهم، اين صيادى را کليسا براى آنان انجام داد. در سال ۱۴۸۹ جاکوپ اسپرنگر (Jacob Sprenger)، هاينريش کرايمر (Heinrich Kraemer) و دو برادر دومينکنى (Dominican) با استفاده از اختراع جديد ماشين چاپ، کتابى تحت عنوان Malleus Male Ficarum، انتشار دادند که شايد بهترين ترجمهٔ آن ”Witch Hammer“ (چکش ساحر) باشد، زيرا کتاب به شکلى طراحى شده بود که وسيله‌اى جهت چکش زدن به ساحران باشد. کتاب چکش ساحر، دايرةالمعارف بى‌رحى در موضوع جادوگري، يافتن جادوگران و روش‌هاى بازپرسى آنان توسط شکنجه و محکوم نمودن آنان است. پاپ پادشاه رم، و پس از مقاومت کوتاهي، اعضاء هيئت علمى رشتهٔ الهيات دانشگاه کلن (Cologne)، اين ديدگاه را تأييد کردند. در آن، ساحرى با شرک، همانندى نمود و به نظر ما، ساحرى را مشابه اختلالات روانى مى‌نماياند که بسيارى از علائم آن را هم با دقت توصيف مى‌کند. براى مدت سيصد سال و در نوزده چاپ، اين مجموعهٔ شيطاني، مرجع و راهنماى تفتيش عقايد باقى ماند، زيرا در جستجوى کفار و ارواح شيطاني، سعى وافر داشت.


البته اين تصوير روشنى از قضيه نيست. در ميان انسان‌هاى عهد کهن، نوعى علاقهٔ علمى به اين پديده‌ها وجود داشت. زيلبورگ معتقد بود که اولين انقلاب روانپزشکي، عليه دکترين شيطان‌شناسى در اندازهٔ کمى همزمان با شدت صيد ساحران در زمان تفتيش عقايد (Inquisition) آغاز شد. در اين راستا، اسامى جوان لويس وايوز (Juan Luis Vives) (۱۵۴۰-۱۴۹۲) و يوهان وى‌ير (Johannweyer) (۱۵۸۸-۱۵۱۵) شاخص است. اما پيشرفت در روش‌هاى برخورد با مجانين بايد منتظر رشد انسان‌گرائى در قرنى که به‌سوى دموکراسى مى‌رفت، مى‌شد. تفتيش عقايد تا اواخر قرن هجدهم نيز ادامه داشت و سپس از بين رفت. انقلاب‌هاى آمريکا و فرانسه، وقايع تعيين‌کننده‌اى بودند و تولد مؤنث‌گرائى (Feminism) نيز تاحدى مؤثر بود (مارى ولستون کرافت در سال ۱۷۹۲ کتاب حمايت از حقوق زنان - Vindication Of The Rights Of Women - را نوشت)، ولى غليان رنسانس در جاهاى ديگر به کندى صورت مى‌گرفت. اينجا بود که فيليپ پينل (Philippe Pinel) (۱۸۲۶-۱۷۴۵) که در سال ۱۷۹۱ نوشته‌اى در باب ”ويژگى پزشکى - فلسفى بيمارى روانى - مترجم“ ”Traite Medico - Philosophique de L'aliénation Mentale“ را منتشر کرد و در سال ۱۷۹۴ به رياست بيمارستان سالپتريه (Salpétriére) (بيمارستان روانى زنان در پاريس) برگزيده شد، و در واقع عامل اصلى جو فرهنگى بود، که در برقرارى طرز برخورد جديد در درمان بيمارى روانى موفق شد. پينل داراى خلقيات ايثارگونه بود. وى در سال ۱۷۹۳ شاهد اعدام لوئى پانزدهم بود و در همان سال، از شرايط و جو موجود استفاده کرد و غل و زنجيرهاى مجانين بيمارستان بيستر (Bicétre) (بيمارستان روانى مردان در پاريس) را گسست.


در آمريکا در قرن نوزدهم بزرگترين اصلاحات در درمان بيماران روانى همراه با نام دوريتاليند ديکس (Dorohea Lynde Dix) (۱۸۲۰-۱۸۸۷) است که از سال ۱۸۴۱ به بعد، مبارزاتى را جهت بهبود بخشيدن به وضع بيماران روانى در زندان‌ها و دارالمساکين آغاز کرد. البته مجال بيشترى جهت بررسى بيشتر اين مطلب جا را نداريم.


مبحث کنونى دربارهٔ انگيزش است. حال مى‌بينيم چرا موضوع انگيزش بالاخره تحت لواى بررسى‌هاى آرام علمى در اواخر قرن هجدهم درآمد، در حالى‌که آنها در قرون پيشين دورهٔ جديد نتوانستند اين کار را انجام دهند، زيرا وزن خرافات که بازماندهٔ قرون وسطى بود، هنوز هم بسيار زياد بود.


در اينجا به مسمر و هيپنوتيزم برمى‌گرديم که در يکى از مباحث قبلى نيز مورد بحث قرار داديم، هنگامى که پاراسلوس (۱۴۹۳-۱۵۴۱) اين فرضيه را ارائه داد که آهن‌ربا، مانند ستارگان، بر بدن‌هاى افراد انسان تأثير مى‌گذارد، و وان هلمنت (Van Helmont) (۱۶۴۴-۱۵۷۷) به دکترين، مغناطيسم حيوانى (Animal Magnetism) رسميت بخشيد، هيچ تضمينى وجود نداشت که چنين وقايعى سرانجام به کشف سايکونوروسيز يا شناخت انگيزه در انسان منجر خواهد شد. مسمر (۱۷۳۴-۱۸۱۵) زمانى بر صحنه ظاهر شد که باور به معجزه ضعيفتر و اعتقاد به پديده‌هاى طبيعى قوى‌تر شده بود. او در پاريس نقش معجزه‌گرى را براى جمعيتى که در اطراف بقعهٔ آن گرد مى‌آمدند، بازى مى‌کرد؛ گرچه فرد خودمحورى بود، اما با صداقت به توانائى‌هاى خود اطمينان داشت، و نظر دانشمندان معاصر اين است که او بعضى از بيماران سايکونوراتيک را درمان کرد، بدون اينکه بينشى به ماهيت بيمارى و چگونگى درمان آنها داشته باشد.


کارى که مسمر انجام داده بود، اين بود که به عامل بسيار قوى انگيزشى دست يابد، بدون اينکه درکى از اينکه چه عواملى در اين پديدهٔ جديد، اساسى هستند، داشته باشد. اين راز مسمر بود، رازى که براى او ولى نه براى ما پنهان ماند.

ازديل (Esdaile)

ازديل بر خواص هوش‌برى (Anesthetic) مسمريزم تأکيد کرد. البته وى فکر نمى‌کرد بى‌هوشى‌هائى که در عمل‌هاى طولانى که او با بيماران مبتلا به بيمارى پوستى الفانتياسيس (Elephantiasis) به‌وسيلهٔ هيپنوتيزم ايجاد مى‌کرد، مربوط به مسئلهٔ انگيزش بود، يعنى بيمار، هيچ دردى را احساس نمى‌کرد، به دليل اينکه اراده کرده بود آن را حس نکند. چنين نتيجه‌گيرى نيز در مورد پائى که وارد (Ward) جراح، تحت هيپنوتيزم قطع کرده بود، به‌عمل آمد که در آن، تبانى بين بيمار و جراح مطرح شده بود. اليستون (Ellitson)، احتمالات درمانى مسمريزم را در نظر داشت، ولى مخالفان، او را از انجام آن بازداشتند. او و ازديل هر دو به علت استفاده از لغت مسمريزم، محدود شده بودند، اصطلاحى که در محافل علمى مقبول نبود و واکنش پرخاشگرانهٔ اليستون به انتقاد نيز، سبب ايجاد اشکالات بيشترى مى‌شد. اما جو سال‌هاى ۱۸۴۰، متفاوت با فضاى علمى طب سال‌هاى ۱۷۹۰ بود. زمانى که تحت مشاهدهٔ برايد يک فرد تحت حالت مسمريزم، علائم فيزيولوژيکى نشان داد که غيرارادى ايجاد شده بودند، اصيل بودن اين پديده را تأييد کرد، واژهٔ ”مسمريزم“ را محکوم نمود و به‌جاى آن، اصطلاح نورى پنولوژى (Neurypnology) را قرار داد و تماميت اين مطلب را به شکل کتابى درآورد که تحت عنوان ”Neurypnology. or The Rationale Of Nervous Sleep“ به چاپ رسيد.


پس از اين، بسيارى از منقدين آرام گرفتند و بر اين باور شدند که آنچه مربوط به اعصاب است، معجزه نيست و تفسير خواب، حتى در حال عصبى بودن، کار شارلاتان‌ها نمى‌باشد. برايد با فرض به اينکه هيپنوتيزم اشتغال به يک فکر مونيوديزم (Monoideism) است، يعنى تمرکز بر يک انگارهٔ خاص و شديدى که خاطرات ديگر، غالباً از خواب به وضع بيدارى انتقال نمى‌يابند، او خود را در خط صحيحى يافت. وى بعداً به اين نتيجه رسيد که تلقين، اساس حالت هيپنوتيک بوده و از اين‌رو، نظريهٔ نهائى را در مورد اين پديده، پيش‌بينى کرد؛ ولى برايديسم را حرفهٔ پزشکى کاملاً نپذيرفت. اين مرحله از پيشرفت در سال ۱۸۸۲ با آمدن شارکو حاصل شد.

ليبو

ليبو (۱۸۲۳-۱۹۰۴) در سال ۱۸۶۰ که طبيبى فرانسوى بود، مطالعه و اجراء مسمريزم را آغاز کرد. او در نانسى در سال ۱۸۶۴ مستقر شد و دو سال بعد، کتابى تحت عنوان زير به چاپ رساند:


”Du Sommeil Et Des États Analougues, Considérés Surtout Au Point De Vue De I'dction De La Morale Sur Ie Physique“ (در باب خواب و حالات مشابه، براساس ديدگاه تأثير روحيه بر جسم. مترجم).


(هشتاد سال بعد، اين ديدگاه متعلق به طرفداران طب روان - تنى شد). ليبو بيماران خود را دوست داشت و آنها او را پدر خوب ليبو (Le Bon P?re Li?beault) خطاب مى‌کردند. او از بيماران خود جهت تجويز دارو پول مى‌گرفت، ولى بابت استفاده از مسمريزم، پولى دريافت نمى‌کرد. وى دچار مشکلاتى شد، زيرا آدم خودخواهى نبود و ادعاى صاحب‌نظر بودن نيز نداشت. او مايل بود که بيماران را درمان کند و واقعاً هم چنين مى‌کرد. روحيه (La Morale) واقعاً بر جسم (Ie Physique) تأثير مى‌گذارد. افزون بر اين موفقيت‌هاى محبت‌آميز، ليبو اين تشخيص را پيدا کرد که برنهايم را در سال ۱۸۸۲ به سوى هنر خود جلب کند. از اينجا مکتب نانسى (Nancy) در هپنوتيزم آغاز شد که در برابر مکتب سالپتريه شارکو قرار گرفت.