ما موضوع موضعى بودن فعاليت‌هاى مغز را تا سال ۱۸۷۰ مورد بررسى قرار داديم. در قرن نوزدهم از ۱۸۱۰ به‌بعد، نخست گال و فرنولوژى بود. بعد از ۱۸۲۲، فلورن بود با تخصيص عملکرد خاص براى هر قسمت اصلى مغز و عملکرد عمومى براى هر بخش عملکردهاى مختلف براى مخ و مخچه تعيين کرد، ولى هيچ‌گونه موضعى بودن در درون مخ را معلوم نکرد. تعيين موضعى براى مرکز تکلم توسط بروکا در سال ۱۸۶۱ ديدگاه فلورن را تصفيه نمود و به موضعى بودن دقيقتر، نزديک کرد. سپس فريتش و هايتزيگ در سال ۱۸۷۰، با تحريک الکتريکى مغز، ناحيهٔ حرکتى مغز را در کورتکس و موضعى بودن فعاليت‌هاى درون کشف کردند. پس از آن، جستجو جهت يافتن مراکز، سرعت گرفت.


پژوهشگران مهم سال‌هاى ۱۸۷۰ و ۱۸۸۰ عبارت بودند از ديويدفراى ير (David Ferrier) (۱۹۲۸-۱۸۴۳) که يک اسکاتلندى مقيم لندن بود که در سال ۱۸۷۶ کتاب ”فعاليت‌هاى مغز“ (The Functions Of The Brain) را انتشار داد، هرمن‌مانک (Herman Munk) (۱۹۱۲-۱۸۳۹) در که گوتينگن در موضع‌شناسى دقيق فعاليت‌هاى مغز از فراى‌ير حمايت کرد؛ فريدريک لئوپلدگلتز (Friedrich Leopold Goltz) (۱۹۰۲-۱۸۳۴) که در استراسبورک بود. وى بعد از سال ۱۸۷۲، بيشتر به نظريهٔ فلورن پيشى مى‌جست که کنش مغز عمومى است و موضعى بودن آن، امرى کلى است.


ديديم که چگونه مرکز بينائى در ناحيهٔ پس‌سرى مغز، موضع‌شناسى شد. فراى‌ير يک قطعه (Lobe) از مغز ميمون‌ها را برداشت و به‌نظر وى رسيد که در چشم مخالف آن قطعه نابينائى پيدا شد. مانک او را تصحيح کرد و نشان داد که برداشتن يک قطعهٔ پس‌سري، هيچ‌يک از دو چشم را کاملاً نابينا نمى‌کند، بلکه ايجاد هميانوپيا مى‌کند که نوعى نابينائى نيمهٔ ميدان ديد در قسمت روبه‌روئى قطعهٔ برداشته شده است. گلتز در مورد صحت اين داده‌ها شک کرد، ولى مانک درست مى‌گفت. علل علمى زيادى وجود دارد که نشان دهد چرا تحقيق براساس روش برداشتن بخشى از مغز ممکن است نتايج روشنى نداشته باشد. اين عمل جراحى ممکن است تأثيرات موقتى داشته باشد. شرايط، سبب تغيير فعاليت مواضع مختلف مغز مى‌شود.


راه‌هاى مختلفى وجود دارد که مغز، فعاليت از دست‌رفته‌اى را به شکلى جبران کند، يعنى يا آن فعاليت به‌جاى خود برگردد يا اينکه فعاليت مشابهي، جاى آن را مى‌گيرد. تا اواخر سال‌هاى ۱۸۹۰، نظريهٔ موضعى بودن، مورد حمايت بيشترى قرار گرفت، ولى داده‌هاى مغاير آن نيز وجود داشت.


با پايان يافتن قرن، روش‌هاى جديدى در دسترس قرار گرفت. قبل از ۱۹۰۰ مى‌توانستند در حيوانات، بافت‌هاى مغز را جدا يا تخريب نمايند، و بدين ترتيب پس از مرگ، موضع مشخصى را مورد بررسى قرار دهند. اما گزارشى از تجارب به‌دست نمى‌آمد. آنها فاقد زبان براى برقرارى ارتباط از طريق درون‌فکنى بودند. انسان‌ها مى‌توانستند حساسيت‌ها و عدم آن را توصيف کنند، ولى مشکل اينجا است که شما اجازهٔ برداشتن بافت‌هاى مغز انسان را هر زمان که بخواهيد نداريد. براى اين منظور بايد صبر کرد تا آسيبى به مغز وارد آيد. روانشناسى حيوانى تجربي، که تورندايک آن را در سال ۱۸۹۸ در دانشگاه کلمبيا آغاز کرد، روش‌هائى براى آزمون يادگيرى در حيوانات، هوش - که تعريف آن استعداد ياد گرفتن سريع بود - و تميز حسى (Sensory Discrimination) ارائه نمود. روش‌هاى شرطى کردن پاولف هنوز در دسترس نبود، ولى به‌زودى اضافه شدند.


اين شفرد آيورى فرانز (Shepherd Ivory Franz) (۱۹۳۳-۱۸۷۴) بود که روانشناسى فيزيولوژى تجربى جديد را با ارائهٔ روش‌هاى نو، براى آزمودن يادگيرى و تميز دادن آغاز کرد. وى درجهٔ دکتراى خود را از کتل در کلمبيا به سال ۱۸۹۹ دريافت کرد، در دانشکدهٔ پزشکى دانشگاه هاروارد بين سال‌هاى ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۶ فيزيولوژى تدريس کرد، سپس در بيمارستان روانى دولتى در واشنگتن به مدت هجده سال (۱۹۰۷-۱۹۲۴) به کار اشتغال داشت و بالاخره به دانشگاه کاليفرنيا در لوس‌آنجلس رفت (۱۹۲۴-۱۹۳۳). فرانز در سال ۱۹۰۲ اولين مقالهٔ خود را موضوعى که او را به شهرت رساند، منتشر کرد. در باب فعاليت‌هاى مخ: قطعه‌هاى پيشانى در رابطه با ايجاد و نگهدارى عادات سادهٔ حسى در جريان تعيين مراکز مغز، قعطه‌ها ناديده گرفته شده بودند. برخى به آنها نام ”نواحى صامت“ (Silent Areas) داده بودند، زيرا وظايف مشخص محسوسى نداشتند. ديگران آنها را مسئول تداعى مى‌دانستند، به دليل اينکه تنها فعاليت مهمى بود که بدون مکان مشخص در مغز وجود داشت. موارد بالينى وجود داشت که نشان دهد فعاليت‌هاى ساده در اثر آسيب به ناحيهٔ پيشاني، مختل نمى‌شود، ولى وظايف پيچيده، اختلال پيدا مى‌کند. مورد معروف فينياس پي.‌گيج (Phineas P. Gage) اتفاق افتاده بود که جمجمه و قطعهٔ پيشانى مغز توسط ميله‌اى آهنى در انفجارى در سال ۱۸۴۸ آسيب ديده بود.


با وجودى که اين ميله، جمجمه و قطعهٔ پيشانى مغز را سوراخ کرده بود و از سوى ديگر بيرون آمده بود، مع‌هذا او به مدت سيزده سال زنده ماند، اما از کارگرى ”فعال، باثبات و هوشيار“، به شخصى ”بى‌قرار، ماجراجو و غيرقابل اعتماد“ تغيير يافت. او وقت خود را صرف مسافرت به دور کشور کرد که در آن با نشان دادن ميله‌اى که از جمجمهٔ وى عبور کرده بود، امرار معاش نمايد.


- جمجمه و ميلهٔ آهني، هنوز در معرض ديد عموم در موزهٔ وارن در دانشکدهٔ پزشکى هاروارد (Warren Museum Of The Harvard Medical School) وجود دارد.


بدين ترتيب، فرانز از روش‌هاى جديد مطالعهٔ رفتار حيوانات جهت شناسائى نواحى تداعى استفاده کرد. آنچه که او در اين و ساير آزمايش‌ها يافت، اين بود که لوبکتومى (Lobectomy) (نوعى جراحى مغز در بخشى از ناحيه پيشاني. مترجم) قطعه‌هاى پيشانى گربه و ميمون ممکن است سبب از دست دادن عادات تازه آموخته شده شود، زمانى که بافت‌هاى هر دو قطعه تخريب گردد، ولى نه عادات قديمي، و نه اينکه عادات از دست رفته را مى‌توان دوباره آموخت، اگرچه بافت مربوط، به‌کلى از دست رفته باشد، و اينکه تخريب تنها يک قطعه، کفايت فرد را کمتر مى‌کند، ولى عادت را از بين نمى‌برد، متعاقب اين يافته‌ها، تحقيق‌هاى بسيارى انجام گرفت که مى‌رفت نشان دهد موضعى بودن فعاليت‌هاى مغزي، امرى خيلى دقيق نيست و به‌ آساني، دستخوش تغيير شرايط قرار مى‌گيرد، و فعاليت از دست رفته غالباً دوباره به‌دست مى‌آيد. فرانز در سال ۱۹۱۲ نظريهٔ موضعى بودن دقيق را به تمسخر گرفت و آن را ”فرنولوژى جديد“ ناميد. وى گفت که ”ما هيچ داده‌ايم نداريم که براساس آن بتوانيم مکان فرآيندهاى روانى در مغز را بهتر از پنجاه سال قبل تعيين کنيم“، البته او در اين مورد اغراق مى‌کرد. ”پنجاه سال پيش“ يک سال پس از کشف بروکا و هشت سال قبل از فريتش و هايتزيگ بود.