ادراک شکل (Perception Of Shape)

مسئلهٔ شکل (Shape)، توسط مسئله منعکس‌شدن (Projection)، حل مى‌شود. اگر دليلى وجود داشت که طرح تحريک در شبکيه به مراکز بينائى در کورتکس مغز همانند طرحى که دنياى بيرون توسط نور بر شبکيه منعکس مى‌کند، باشد، آن زمان مى‌توانيم براى ادراک بينائى شکل، نمونهٔ خوبى از اين انعکاس توازى‌گونهٔ طرح شبکيه با آنچه که در کورتکس مغز است، داشته باشيم.


ديديم چگونه کپلر معتقد بود که تصاوير شبکيه در مغز منعکس شده و چگونه واقعيت واحد بودن دو ديدى و نيم تقاطع اعصاب چشم در نقطه‌اى به‌خصوص، بدين معنا گرفته شد که نقطه‌هاى تماس در دو شبکيه انعکاس مشترکى در مغز دارند. تا اوايل قرن نوزدهم، اين موضوع روشن شد که دو نيمهٔ راست شبکيه‌ها در ناحيهٔ بينائى نيمهٔ راست مغز منعکس مى‌شود و بالعکس.


اين وبر بود که در ادامهٔ تحقيق‌هاى خود در مورد پوست در سال۱۸۵۲، نظر داد که تصور کنيم پوست داراى بخش‌هائى است به‌صورت ”دايره‌هاى حسي“ (Sensory Circle) که عبارتند از مجموعه‌اى از رشته‌هاى عصبى که در مغز، به‌ترتيب قرار گرفتن آنها در پوست منعکس مى‌شوند. او ”دايره‌هاي“ خود را به‌صورت شش ضلعى ترسيم کرد، بدين جهت که آنها در جوار يکديگر قرار گيرند، بدون اينکه در هم تداخل کنند، مثلاً معتقد بود که ”دايره‌ها“ در ساعد به‌طرف محور اصلى کشيده شده‌اند. وى اين فرض را ارائه داد، زيرا آستانهٔ تميز دو نقطه در ساعد در جهت طولى بيشتر است تا در قسمت مورب، و وبر معتقد بود که احتمال دارد دو دايرهٔ تحريک شده به‌وسيلهٔ دايرهٔ سوم، تحريک نشده از يکديگر جدا گردند، اگر قرار است تحريک دو دايره به‌عنوان دو نقطهٔ مجزا ادراک شوند. نظريهٔ انعکاسى (Projection Theory) وبر همگام است با پژوهش‌هاى ديگرى که دربارهٔ آستانهٔ دو نقطهٔ پوست و خطاى موضعى (The Error of Localization) انجام شده است.


در سال ۱۸۷۱ جوليوس برنشتاين (Julius Bernstein) اين نظريهٔ انعکاسى را مشخصتر کرد و نمودارى ترسيم نمود که نشان مى‌دهد چگونه انعکاس تحريک پوست در کورتکس مغز سبب ايجاد بسيارى از ادراکات فضائى پوست مى‌شود.


در قرن بيستم، روانشناسان گشتالت نظريهٔ ايزومورفيزم (Isomorophism) را ارائه دادند. ورتهايمر در سال ۱۹۱۲، اين نوع تطابق (Correspondence) را در ”حرکت‌نمائي“ (Seen Movement) مى‌ديد، ولى کهلر مؤثرترين حامى اين نظريه از سال ۱۹۲۰ به‌بعد بوده است. ايزومورفيزم، انعکاس نيست، ولى چنين معنائى مى‌دهد. نظريهٔ گشتالت اين است که طرح فضائى ادراک (Spatial Pattern Of Perception) با طرح فضائى زيربنائى تحريک‌پذيرى در مغز، تطابق ايزومورفيک دارد. معناى ايزومورفيک تطابق هندسى (Topological) و نه جغرافيائى (Topographical) است. اَشکال، نگه داشته نمى‌شوند، ولى ترتيب آنها نگه داشته مى‌شوند. مابين، بودن (In - Betweeness) نگه داشته مى‌شود. يک نقطه بين دو نقطه در يک سيستم، در يک سيستم ايزومورفيک، همان تطابق را که بين يکى از نقطه‌هاى ديگر است، دارد. کاملاً روشن به‌نظر مى‌رسد که ورتهايمر و کهلر به اين ديدگاه نه براساس پژوهش دست يافتند، بلکه براساس جوّ زمانه يا شايد براساس قواعد بديهى ميولر - که مانند تمام قواعد بديهى مى‌خواهد بدون اثبات پذيرفته شود - قرار گرفته است. از سوى ديگر، اعتقاد به انعکاس ادراک بصرى و عضلانى در کورتکس مغز رو به افزايش بود و هر دو نظريه، يعنى نظريه انعکاس و ايزومورفيزم، مکمل يکديگر بودند. يعنى شيء محرک و تحريک پيرامونى (Peripheral) ايزومورفيک هستند. ادراک و شيئى محرک، ايزومورفيک هستند. اگر ادراک و تحريک کورتکس ايزومورفيک هستند، پس تحريک کورتکس و پيرامونى نيز بايد ايزومورفيک باشند، از آنجا که الگوهاى ايزومورفيک با طرح مشابه با يکديگر نيز ايزومورفيک خواهند بود.


اين حقيقت دارد که ورتهايمر زياده از حد به ايزومورفيزم بين تحريک پيرامونى و ادراک اعتراض کرد، زيرا او به موارد متعددى مانند ”ثبات ادراکي“ (Perceptual Contancies) توجه داشت که در آنها تطابق و شباهت کاملاً جغرافيائى وجود ندارد؛ ولى اين بحث معمولاً با کليات سروکار دارد. شکى نيست که دليل اينکه ديدگاه کهلر به آن اندازه صحيح به‌نظر مى‌رسيد، اين بود که او تاحدى اعتقاد به انعکاس داشت. به‌همين دليل، برخى از آزمايش‌هاى اخير کهلر در مورد تطابق ايزومورفيک بين ادراک و تحريکات مغز، تأييدکنندهٔ نظريهٔ ”انعکاس مرکزي“ (Central Projection) بود يا دست کم، موافق با عيناً برگردان مجدد ايزومورفيک مرکزى هستند، اگر انعکاس را وسيله‌اى فيزيولوژيکى که موجود زنده از آن استفاده مى‌کند، ندانند.


در سال‌هاى اخير، پژوهش‌هائى انجام گرفته که نشان مى‌دهد تطابق نقطه به نقطه (Point - to - point) بين ميدان‌هاى شبکيه و نواحى بصرى کورتکس و ميان وضعى عضلانى و مراکز عضلانى کورتکس مغز وجود دارد. داده‌ها در اين رابطه هنوز قطعى نيستند، به‌دليل مشکل انجام تحقيقات که در اين زمينه‌ها وجود دارد. دشوار است که نابينائى و بى‌حسى را در حيوانات، آزمايش کرد، زيرا توانائى ايجاد ارتباط در آنها بسيار محدود است. به‌علاوه، تعميم داده‌ها از حيوانات، کار مطمئنى نيست، چون تفاوت فرآيند ساخته شدن مغز - به‌خصوص کورتکس و کنش حاصل از آن - در انسان، با موجودات پائين‌تر در نردبان تکامل، هرگونه قياس را خطرناک مى‌سازد. انواع پست‌تر ممکن است نيازى به کورتکس براى ديدن نداشته باشند؛ ولى بشر مطمئناً به آن احتياج دارد.


خوشبختانه شمپانزه شباهت بسيار با انسان دارد. ولى حتى در انسان، دشوار است بگوئيم که آيا نابينائى به‌علت آسيب مغزي، امرى مطلق و قطعى است، يعنى به قطعيت بريدن عصب چشم، يا اينکه تاحدى کنشى است، همان‌گونه که در هيسترى و ساير اختلالات وجود دارد که در آنها عدم حساسيت به محرک‌ها به‌دليل تقويت شديد بى‌توجهى به محرک پيدا شده است. شواهد علمى له نظريهٔ تطابق نقطه به نقطه بين شبکيه و نواحى بصرى کورتکس هنگامى ضعيف مى‌گردد که دلايل عليه آن مدعى است ترتيب فضائى (Spatial Order) در مسيرهاى ميانجى نگهدارى نمى‌شوند و اينکه تعداد نورون‌ها در بخش‌هاى ميانجى مسير بينائي، کمتر از آن تعداد عصب بينائى يا کورتکس مى‌باشد. به‌نظر مى‌رسد که ايزومورفيزم بين شبکيه و کورتکس بستگى به انعکاس نداشته، بلکه مربوط به گنجايش مغز به بازسازى اساسى رمزى براى ادراک است. اين وضعى است که در ادراک بصرى سه‌بعدى که از تصاوير شبکيه دوبعدى مشتق مى‌شوند، پيش مى‌آيد در آنجا ادراک تصوير، شبکيه را تحريک، نمى‌کند بلکه شيء محرک را عيناً برگردان مى‌نمايد.


باور عمومى بر اين است که انعکاس هندسى يا ميدانى صورت مى‌گيرد، و اينکه اَشکال از بين مى‌روند، ولى تداوم دارد و اگر تداوم نداشته باشد، به شکلى در کورتکس مغز دوباره‌سازى مى‌شود. ولى اثبات اين فرضيه در حال حاضر دشوار است. دليل آن اين است که در حال حاضر، آن‌قدر طرق مختلفى وجود دارد که براساس آنها تحريک‌هاى شبکيه‌اى همجوار با يکديگر ارتباط متقابل داشته يا جانشين يکديگر مى‌شوند که نمى‌توان طرح انعکاس را کاملاً تصادفى (Random) دانست. از سوى ديگر، بايد به ياد آورد که تصويرى که تا ماوراء قسمت کدر قرنيه (Macula) گسترش مى‌يابد، چه از بالا به پائين و چه از چپ به راست، انعکاس کورتکسى آن در مغز، تقسيم مى‌شود - نصف در يک نيمکره و نيمهٔ ديگر در نيمکرهٔ ديگر - و احتمالاً اختلالات و حتى عدم تداوم بين ناحيهٔ کدر قرنيه و قسمت زياد کدر آن نشان مى‌دهد. در ارتباط با انعکاس احساس‌هاى بدنى بايد توجه کنيم خطاهاى بزرگ موضعى حس لامسه کمتر از خطاهاى کوچک آن است، واقعيتى ساده و کاملاً شناخته شده است. اگر انعکاس تصادفى است، چرا چنين است؟ اگر نقاط مجاور برروى پوست، معادل نقاط مجاور در کورتکس است، آيا شما انتظار نداريد که نقاط نزديکتر بيشتر مورد اشتباه قرار گيرد تا نقاطى که دورتر از شرايط واکنش‌هاى موضعى هستند؟


بسيار دشوار است بگوئيم که آيا اعتقاد به انعکاس تقليدگونه محرک‌ها در کورتکس مغز کمک به پيشرفت در اين زمينه نموده است يا جلوگيرى از آن کرده است. هنوز هم دليلى بر وجود اين انعکاس تقليدى نداريم. اگر قرار است وجود اين تقارون اثبات شود، لازم است که در رابطه با طرح فضائى يافت شود، زيرا تميز فضائى (Spatial Differentioation) تقريباً تنها نوع تميزى است که مغز در حال تحريک شدن انجام مى‌دهد. در آنجا هيچ‌گونه تفاوت‌هاى کيفى در تحريک نورون‌ها يا انرژى اختصاصى عصب وجود ندارد، زيرا به‌نظر مى‌رسد تفاوت کيفى همواره تبديل به تفاوت فضائى شود. مراکز از نظر فضائى بسيار کم از يکديگر متمايز هستند. ولى ما ممکن است نوعى الگو و طرح تقليدى از مغز انتظار داشته باشيم، صرفاً با دانش به اينکه مغز، چه نوع عضوى است. در اين ايام، از روح دکارتى چيز زيادى باقى نمانده، به‌همين منوال از مفهوم انسان ماشينى دروني؛ ولى مطمئناً اين مفاهيم هنوز از بين نرفته‌اند که مواجه با اين پرسش مى‌شويم: ”چرا من سمت بالا را بالا مى‌بينم، در حالى‌که تصوير شبکيه‌اى معکوس است؟“