وارد شدن فشار از جانب فيزيک

فشارى که از جانب فيزيک وارد شد، توسط فيزيکدان دانشگاه هاروارد، بريگمن (P. W. Bridgman) بود که در سال ۱۹۲۷ کتابى تحت عنوان ”منطق فيزيک مدرن“ (The Logic Of Modern Physics) نگاشت. کتابى که براى روانشناسان نيز جالب و مفيد واقع شد. بريگمن سعى داشت نظمى در تفکر راجع به علم فيزيک که در آن زمان به‌علت ظهور نظريهٔ نسبيت به‌هم خورده بود، ايجاد کند. به‌نظر او، مفاهيم علمى بايد بر پايه عملياتى که بر آن اساس مورد مشاهده قرار گرفته‌اند، تعريف شوند. وى نوشت: ”هر مفهوم به‌نظر ما چيزى غير از يک سلسله عمليات نيست؛ مفهوم علمى مرادف با عمليات مربوط و مرتبط با آن است، اگر مفهوم مادى (Physical) است مانند طول، عمليات مربوط به آن نيز عمليات واقعى فيزيکى هستند، مانند آنهائى که در اندازه‌گيرى طول انجام مى‌شوند“. به‌نظر بريگمن، طول (يک ميز) و فاصلهٔ ما (با خورشيد) مفاهيم متفاوتى هستند، زيرا آنها براساس عمليات مختلفى سنجيده مى‌شوند، اما به‌طور کلى اين توافق بين دانشمندان وجود دارد که نوعى عمليات براى تعيين برابرى عمليات مختلف نيز وجود دارد، مثلاً عمليات اندازه‌گيرى طول يک خط مستقيم مى‌تواند همانند عمليات سنجش طول يک مثلث باشد، البته هنگامى که اندازه‌ها در مقياس کوچک بوده و به‌شرطى که ماهيت عملياتى که آنها را همانند مى‌سازند، مدنظر آزمايشگر باشد. مشکلات، زمانى آغاز مى‌شود که مى‌خواهيم همانندى وقايع را در مکان‌هاى بسيار دور، اندازه‌گيرى کنيم، مانند رفتن نور در کهکشان از يک‌ سو به سوى ديگر که مستلزم زمان‌هاى بسيار طولانى است. اما اين مطالب، مسائل مورد نظر روانشناس نيستند.


بريگمن با به ميان کشيدن بحث ”شبه مسائل“ (Pseudco - Problems) و يا مسائل ”بى‌معني“ (Meaningless) که دائماً توسط دانشمندان مطرح مى‌شد، به روانشناسان کمک کرد. آنها سؤالاتى هستند که هيچ آزمون علمى قادر به سنجش و پاسخ آنها نيست، مانند ”آيا زمان، آغاز و انتهائى دارد؟“، ”آيا فضا بعد چهارمى که مستقيماً قابل سنجش نيست، دارد؟“ ”آيا کيهانى وجود دارد که ۲+۲ مساوى با ۴ نباشد؟“ هم‌چنين سؤالاتى بى‌معنى از قبيل: ”آيا احساسى را که من ”آبي“ مى‌خوانم همان است که همسايهٔ من در مورد رنگ آبى دارد؟ آيا ممکن است يک شيء آبى در او همان احساس را ايجاد کند که رنگ قرمز در من برمى‌انگيزد يا بالعکس؟“ بريگمن به اين سؤال چنين پاسخ مى‌دهد که يک کيفيت حسي، ماهيت مطلق ندارد، بلکه سنجش آن به شکل نسبى و با روش تميز، مقدور است. شما قادر به مقايسهٔ احساسات پيتر (Peter) و پال (Paul) نيستيد. مى‌توانيد احساس پيتر را با خود او مقايسه کرده و اطلاع يابيد که براى او رنگ آبي، قرمز نيست و بالعکس و به‌همان ترتيب براى پال صورت مى‌گيرد. اما حل اين معضل که آنچه پيتر به‌عنوان رنگ آبى حس مى‌کند، براى پال قرمز نيست، معوق مى‌شود تا زمانى‌که عمليات پيوند اعصاب آن دو ميسر باشد. تنها آن زمان يک پيتر پال تلفيق شده قادر است بينائى پيتر خود را با بينائى پال خود مقايسه کند، همان‌طور که در سال ۱۸۸۰ اتفاق افتاد، هنگامى که مردى را يافتند که در يک چشم کوررنگى داشت، ولى چشم ديگر او سالم بود. روانشناسان بدون مقايسه نمى‌توانند بدانند که شخص کوررنگ فقط قادر است دو رنگ از چهاررنگ اختصاصى را ببيند. بنابراين، اصل اساسى عمليات‌گرائى اين است که فرضيه‌هائى که از طريق مشاهده قابل آزمايش نيستند، بى‌معنى محسوب مى‌شوند.


فاصله بين ديدگاه بريگمن تا باور اينکه هوشيارى شخصى (Private Consciousness) مفهومى بى‌معنى در علم است، تنها يک قدم وجود دارد. اگر شما عملياتى مانند درون‌نگري، براى عمومى کردن هوشيارى داريد، در آن‌صورت، هوشيارى متعلق به عموم و نه مطلبى خصوصى است. نامحسوس و غيرقابل درج در علم، معنائى ندارد. البته اين ديدگاه را ماکس مى‌ير از سال ۱۹۲۱ قبل و بعد از انتشار کتاب بريگمن عنوان کرده بود و از آن حمايت مى‌کرد. اين ديدگاهى جديد در روانشناسى نبود. ولى زمانى‌که علم فيزيک که هميشه الگوى مطلوب روانشناسى علمى محسوب مى‌شد به کمک آن آمد، اهميت خاصى يافت.

آغاز شدن تأثير و نفوذ فلسفى از گروهى در وين

تأثير و نفوذ فلسفى از گروهى که در وين بودند، آغاز شد. افراد سرشناس اين گروه عبارت بودند از: مورتيس اشليک (Moritz Schlick)، اوتونيورات (Otto Neurath)، رودولف کارنپ (Rudolph Carnap) و فيليپ فرانک.


هدف اين گروه، جايگزين کردن فلسفه به‌وسيلهٔ نوعى منطق سيستمى علمى بود. بدين ترتيب، نهضتى آغاز شد که بعداً فيگل (Feigel) آن را اثبات‌گرائى منطقى (Logical Positivism) ناميد که در علم - از جمله روانشناسى - با واژهٔ مادى‌گرائى (Physicalism) معرفى شد، زيرا به‌وسيله آن، تمام زبان علمى به زبان مشترک فيزيک برگردانده مى‌شد، و در روانشناسي، زبان رفتارى گفته مى‌شود، زيرا عمليات روان‌شناختي، جملگى مشاهدهٔ رفتار مى‌باشند. حتى کيفيت‌هاى ذهنى (Mentalistic Entities) را اگر به‌صورت عمليات فيزيکى درآوريم، به‌شکلى که قابل مشاهده باشند، به‌شکل رفتار تظاهر مى‌نمايند. اين روش، استقراء عملياتى (Reductio Ad Actionem) در رفتارگرائى خوانده مى‌شود.


صحبت گروه وين راجع به زبان علم (Language Of Science) بود، راجع به فرضيه‌هاى رسمى (Formal Propositions) که محور توجه آنها رابطهٔ بين لغات و نشانه‌هاى رمزى (Symbols) و بالاخره راجع به فرضيه‌هاى عينى (Empirical Propositions) بود که فرضيه‌هائى هستند مبتنى بر جهان قابل مشاهده و صحت و سقم خود فرضيه‌ها نيز قابل تأييد با روش‌ها و آزمون‌هاى برخاسته از مشاهدهٔ علمى مى‌باشد. رابطه بين دو سيستم، يعنى بين اشياء و علائم يا لغت نشان‌دهندهٔ آن، شامل موضوع (Sematics) يعنى معنى‌شناسى و علامت‌شناسى زبان مى‌باشد. مفاهيمى که در اين ارتباط معنى‌دار نمى‌گنجد. در دنياى تاريک و مبهم ماوراءالطبيعه قرار مى‌گيرد که به نظر آنها، ادعاى بيان مطالبى است که قابل بيان نيستند.


اين نهضت، حرکتى اثباتى بود. سه نوع اثبات‌گرائى وجود دارد:


۱ . اثبات‌گرائى اجتماعى (Social Positivism) کنت.

۲ . اثبات‌گرائى تجربى (Experientiol Positivism) ارنست مک و کارل پيرسون.

۳ . اثبات‌گرائى عملياتى (Operational Positivism) که فيگل آن را اثبات‌گرائى منطقى ناميد.


اين کوششى بود براى تأکيد بر توجه به داده‌هاى اساسى و از اين‌رو، افزايش توافق‌نظر و کاستن سوء تفاهم بين دانشمندان که حاصل تفاسير مختلف در معانى مفاهيم مى‌باشد.


کاربرد تجربهٔ شخصى به‌عنوان روشى مطلوب در علم، موفقيت‌آميز نبود. روانشناسان دائماً در حال مخالفت با يکديگر دربارهٔ نتايج روش درون‌نگرى بودند. دليل جانشين کردن رفتارگرائى به‌جاى درو‌ن‌نگري، دقيقاً همان بود که سبب شد اثبات‌گرائى عملياتى جاى اثبات‌گرائى تجربه‌اى را در منطق علم بگيرد. نيت مک خيرخواهانه بود، ولى او به اين امر توجه نکرد که داده‌هاى حاصل از روش درون‌نگرى منجر به استنباطات و استنتاجات غلط مى‌شود. درون‌نگرى نوعى روش مشاهده است و به‌خودى خود، اشتباه و خطا را در پى دارد. نگرش فلاسفه نسبت به آن، چنان بو که گوئى امکان خطا در آن موجود نيست.

گذشتهٔ عمليات‌گرائى در روانشناسى حيوانى و رفتارگرائى

گذشتهٔ عمليات‌گرائى در روانشناسى حيوانى و رفتارگرائى موضوع مباحث گذشته بود و نيازى به تکرار تفصيلى آن نيست، فقط به بيان خلاصه‌اى از آن اکتفاء مى‌کنيم. داروين معتقد شد که احتمال تداوم بين روان حيوانات و انسان وجود دارد. رومينز اين تداوم را نشان داد. لويد مورگان در تفسير نتايج علمى از صرفه‌جوئى علمى (Parsimony)، صحبت به‌ ميان آورد. لب اعتقاد داشت که هيچ‌گونه هوشيارى در حيواناتى که يادگيرى ارتباطى (Associtive Learning) ندارند، موجود نيست، اما جنينگز بر اين باور بود که تا پائين‌ترين سطح حيوانات نيز هوشيارى وجود دارد. برخى از روانشناسان معتقد بودند که هوشيارى در حيوانات را نيز مى‌توان با عملياتى نظير آنچه که به کشف هوشيارى در انسان منجر شد، کشف کرد. واتسن که اين بحث را بيهوده مى‌پنداشت به‌کلى هوشيارى را از قلمرو روانشناسى بيرون راند. بسيارى از روانشناسان از نظر او پيروى کردند، ولى تمام روانشناسان از او حمايت نکردند. تعدادى از آنان - به‌ويژه هلت و تولمن - به‌وضوح بيان کردند که رفتارگرائي، هوشيارى را از بين نمى‌برد، بلکه آن را در خود جذب مى‌کند. بدين ترتيب که آن را به‌صورت رفتارهاى قابل مشاهده درمى‌آورد. نمى‌توان گفت که مفهوم عمليات‌گرائى چه زمانى آغاز شد، بلکه مى‌توان گفت که هميشه و همواره وجود داشته، ولى در انتظار بزرگانى بوده که تعصبات شخصي، مانع از ديدن آن نمى‌شد.


اين مفهوم وجود داشت؛ ولى سؤال اين است که چگونه روانشناسان آمريکائى از تعريف عملياتى (Operational Definition) به‌عنوان روشى پيشرفته آگاه گشته و چنان به اهميت آن به‌عنوان يک نهضت که نام عمليات‌گرائى به‌خود گرفت، وقوف يافتند؟ وقايعى که در بطن جريانات قرار دارند، خود نيز جهت‌دهنده به آن جريان‌ها مى‌باشند.