مشکل است بتوان دو روانشناس را يافت که تا اين حد از جهت ويژگىهاى شخصيت و نوع کار، با يکديگر متفاوت باشند؛ معهذا در يک موضوع شباهت دارند. هر دو در ترويج روانشناسى جديد پيشگام بودند و هر دو بهوسيلهٔ شخصيت خود، تأثير بسيار زيادى بر روانشناسى آمريکا بهويژه در سالهاى شکلگيرى آن داشتند. هيچ يک صاحب مکتب نبودند، ولى پيروان بسيارى داشتند. تا اين اواخر، بسيارى از روانشناسان آمريکا از افکار و عقايد جيمز و هال الهام مىگرفتند. اکثر پيروان هال، ديدگاههاى جيمز را قبول نداشتند و بالعکس؛ اما هر دو را مهم مىدانستند.
هال، که همواره در اوج سلامتى جسمانى بهسر مىبرد، زندگى فعال و پرتحرکى داشت. او سى سال رئيس دانشگاه بود، ولى وظايف اداري، وى را از توجه کافى به روانشناسى بازنداشت؛ در غير اينصورت، در تاريخ روانشناسى جائى نداشت. او را به تمام معنا يک مؤسس مىتوان ناميد؛ زيرا در طول زندگى به تأسيس آزمايشگاهها، مجلهها و مؤسسههاى روانشناسى پرداخت و مهمتر اينکه همواره در حال تأسيس انگارهها بود؛ بدين ترتيب که بعضى ايدههاى جديد را با يکديگر پيوند مىداد و مقدار زيادى عقايد ديگر به آن مىافزود، سپس نتايج را در کتابي، مجلهاي، ميزگردي، کلاس درسى يا هر موقعيت ديگرى ارائه مىکرد. هال خود اذغان دارد که زندگى فکرى او را مىتوان در يک سلسله برشهاى ذهنى خلاصه کرد؛ معهذا شرح حالنويسان او، تداومى در اين زنجيرهٔ فعاليت مشاهده کردهاند. جيمز فيلسوفانه فکر مىکرد، اما هال حدس مىزد. بين اين دو تفاوتى وجود دارد.