تيچنر انگليسى معروف سنت روانشناسى آلمان در آمريکا بود. ديديم که تا چه اندازه او در لايپزيگ به کالپى نزديک بود و در ابتداى کار اين دو با هم بسيار شباهت داشتند. هر دو پيرو مکتب وونت بودند؛ هر دو به آزمايشگاه‌هاى جديدى در سال‌هاى ۱۸۹۰ رفتند، تا سنت لايپزيگ را ادامه دهند. کالپى کتاب Grundriss را در سال ۱۸۹۳ نوشت و تيچنر آن را در سال ۱۸۹۵ ترجمه کرد و کتابى مشابه آن در سال ۱۸۹۶ نگاشت؛ هريک در قرن جديد مکتبى را تأسيس نمودند و اين کار براساس متمرکز کردن تحقيقات و نوشته‌هاى دانشجويان آنان بر محور فرآيند فکرى خود صورت گرفت. اما تفاوت‌هائى نيز وجود داشت. کالپى در روانشناسى خود بيشتر از وونت فلسفه به‌کاربرد، و به شکل قاطعى با استاد خود در مسائل اصولى به مخالفت پرداخت.



تيچنر حتى از وونت در دورى گزيدن از فلسفه فراتر رفت، و هيچگاه در موضوعات اساسى با او از در مخالفت درنيامد. بدين علت تيچنر در واقع شباهت بيشتر با جي.اي. ميولر دارد تا کالپي. او همواره احترام زيادى براى ميولر قائل مى‌شد که نسبت به هيچ فرد ديگرى غير از وونت ابراز نمى‌کرد. تيچنر و ميولر هر دو کوشيدند که از فلسفه‌گرائى در روانشناسى پرهيز نمايند با وجود اينکه در اوايل کار خود آموزش فلسفى داشتند، هر دو از هر جهت نماينده نهضت جديد آزمايشگاهى بودند، غير از رويکرد فردى آنها در انجام آزمايش، هر دو وقت خود را صرف بحث نظري، انتقاد و تفسير نتايج آزمايشگاهى نمودند؛ و هر دو روش و نگرش گسترده و جالبى ايجاد کردند. در مورد اين نکته بايد گفت تيچنر هميشه در نظريه‌پردازى انعطاف‌پذير بود و در بحث و جدل علمى سخت‌گير، که در ظاهر وجود تضادى را نشان مى‌داد، تضادى که با سرآمد بودن مغايرت نداشت. در قبل ديديم که چگونه تيچنر با استوارى زياد به مفهوم ”هوشيارى حسي“ (Sensory Consciouness) به‌عنوان علت وجودى (Raison D'être) روانشناسى پايدار بود، در حالى‌که کالپى استعداد و گرايشى براى تغيير از خود نشان داد.