سعى ما بر اين بوده است که روح روانشناسى ”جديد“ را که در ذهن افرادى مانند فخنر، هلمهولتز، وونت، هرينگ، ميولر، اشتومف، ابينگهاوس، کالپى و تيچنر زنده شده بود، نمايان سازيم. براى اين مردان، روانشناسى فقط يک حرفه نبود، بلکه يک هدف بود، يک واقعيت نبود، يک الهام بود. با وجود تفاوت‌هاى بسيار در خلق و خو، عقايد و افکار، همه آنها در کوشش بى‌دريغ و صميمانه خود براى احياء روانشناسى عميقاً شباهت داشتند. ممکن بود که يک سلسله تحقيقات به يک رشته پژوهش‌هاى ديگر منجر گردد، ولى اگر به‌خاطر هدف مشترک نبود، احتمال زياد داشت که روانشناسى به‌صورت کنونى وجود نداشته باشد. اگر اين اعتقاد به شکل نيروئى وحدت‌دهنده نبود که هدف فقط جمع‌آورى بيشتر داده‌هاى فيزيولوژيک و ديدگاه‌هاى فلسفى نيست، بلکه خلق يک علم ”جديد“ روانشناسى با هويت جداگانه و مستقل است، علم روانشناسى به شکل امروزى آن ايجاد نمى‌شد. روانشناسى ”جديد“ بسيار خودآگاه و شخصى بود، و به اين دليل است که روش شرح حال به نظر اين نويسنده بهترين رويکرد براى تبيين و نمودار ساختن اين جريان آمد.


مع‌هذا، اين امرى روشن است که در حالى‌که اين شرح حال‌هاى جداگانه نشانگر کيفيت و جهت جريان‌ها است، ليکن آنها به شکل حقيقى وسعت اين جريان‌ها را نمى‌نماياند. آن زمان تنها چند تن نبودند و يا چند فرآيند علمى و آزمايشگاهى نبود که به خدمت اين علم درآمد و مسير آن را تعيين نمود، بلکه تعداد بسيارى از انسان‌ها و جريان‌هاى تاريخى وجود داشتند که تعيين‌کننده اين مسير محسوب مى‌گردند. در اينجا مجال تشريح دقايق و جزئيات تمام پژوهش‌هاى مختلف در رشته‌هاى متفاوت موجود نيست. تاريخچه پسيکوفيزيک، پسيکوآکوستيک، زمان واکنش، يادگيري، هيجانات، عواطف، احساسات و افکار هريک نياز به مجلدات جداگانه دارد. از سوى ديگر نمى‌توانيم تمام پيروزى اين نبرد عظيم را مرهون زحمات ژنرال‌هاى آن بدانيم. ضرورى است که حداقل از سرهنگ‌هائى که جنگيدند و در بعضى از جدال‌هاى خاص پيروز شدند و يا شکست خوردند نيز نامى برده باشيم. البته منظور ما در اينجا نبردى است که در آلمان قرن نوزدهم در جريان بود. حوادثى که در انگلستان و آمريکا در آن زمان و در قرن بيستم در غرب اروپا و آمريکا در روانشناسى علمى رخ داد موضوع مباحث بعدى است.


در وهلهٔ اول بايد توجه داشته باشيم که هنگامى که وونت روانشناسى جديد را ”روانشناسى فيزيولوژيک“ نام نهاد، او تنها نوعى بينش و اعتقاد معناشناسى را بيان نمى‌کرد، بلکه در حال توصيف ماهيت و طبيعت واقعى روانشناسى جديد به‌عنوان کودک فلسفه و فيزيولوژى بود. در آغاز تعداد بيشترى فيزيولوژيست در علم جديد فعاليت داشتند تا فيلسوفانى که به روانشناسى گرويده بودند. به مجله Zeitschrift Für Psychologie، که در سال ۱۸۹۰ شروع به کار نموده بود عنوان Llnd Physiologie Der Sinnesorgahe (فيزيولوژى دستگاه‌هاى حسى - مترجم) افزوده شد. هيئت تحريريه آن - که نماينده محققان خارج از لايپزيگ بودند - شامل شش فيزيولوژيست بودند که گرايش روانشناسانه داشتند (اوبرت، اکسنر، هلمهولتز، هرينگ، فن‌کرايس و پراير)، يک فيزيکدان به‌نام کونيگ (König) و تنها چهار روانشناس (ابينگهاوس، ليپس - Lipps - ميولر و اشتومف). حال اجازه دهيد اسامى کسانى را که در بطن روانشناسى جديد بودند ولى هنوز آنها را ملاقات نکرده‌ايم ارائه دهيم.


البته فهرست ان اسامى از پيش از وونت شروع مى‌شود. يوهانس ميولر، اي.اچ.وبر و هلمهولتز فيزيولوژيست‌هاى روانشناس بودند، در آن زمان به حيثيت اجتماعى يک زيست‌شناس افزوده مى‌شد اگر تاحدى به مسائل روان علاقه‌مندى نشان مى‌داد. اگر براى فعاليت روان‌شناختى نبود، وبر را امروز کسى نمى‌شناخت.


از افرادى که به نسل فخنر مربوط مى‌شوند، فولکمن (A.W. Volkman) (۱۸۰۰-۱۸۷۷)، که فيزيولوژى بينائى را نوشت، براى مدت سى سال پروفسور فيزيولوژى بود، در دانشگاه هالِ تدريس مى‌کرد و بالاخره فخنر را در انجام آزمايش‌هاى آن در خطاء ادراک يارى نمود.


کمى بعد کارل فن وييرورت (Karl Von Vierordt) (۱۸۸۴-۱۸۱۸) فيزيولوژيستى در توبينگن (Tubingen) که براى تحقيقات خود درباره ”حسن زمان“ بينائي، شنوائى و احساس عضلانى شهرت دارد. تيچنر معتقد بود که او روش ”موارد صحيح و غلط“ (Right And Wrong Cases) را قبل از فخنر ارائه داده است. اهميت وييرورت بيشتر براى تحقيق‌هاى وى تا شخصيت او مى‌باشد.


يکى ديگر از فيزيولوژيست‌ها که نام او را بايد ذکر کرد، چشم‌پزشک هلندي، داندرز (F.C Danderz) (۱۸۸۹-۱۸۱۸) است، زيرا او تحقيق‌هائى در زمينه تطابق بصرى انجام داده و قانون ”حرکت چشم“ (Eye-Movement) را که نام او بر آن است ارائه داد، در زمينه زمان واکنش نيز پژوهش‌ نمود و نام خود را به يکى از روش‌هاى ترکيبى (Compound Reaction) داد، و بالاخره بحث مفصلى راجع به تئورى رنگ عرضه کرد.


هرمن اوبرت (۱۸۲۵-۱۸۹۲) بسيار نزديک به روانشناسى ”جديد“ است. او پروفسور فيزيولوژى در برسلو (Breslau) بود. تحقيق‌هاى او در تطابق بصري، بينائى غيرمستقيم (Indirect Vision)، و انيکه کسر وبرى (Weber's Fraction) در بينائى به نسبت شدت محرک متغير است، انجام شد. او يکى از اولين ويراستارهاى مجله Zeitschrift Für Psychologie بود.


زيگموند اکسنر (Sigmund Exner) (۱۹۲۶-۱۸۴۶) زندگى علمى خود را در دانشگاه وين سپرى کرد و در آنجا تا سمت رياست کرسى فيزيولوژى پيش رفت. علاوه بر پژوهش‌هاى گسترده در مسائل فيزيولوژيک محض، او به دليل تحقيق‌هاى خود در زمينه فام، تعيين آستانه شنوائي، و خطاى بصرى حرکت به وسيله دو جرقهٔ متوالى معروف است. او ”آزمايش واکنش“ را نامگذارى کرد و پانزده سال قبل از لودويگ لانگ خاطرنشان کرد که واکنش به شکل عمده خود به‌خود بوده و بستگى به زمينه‌هاى فطرى دارد. اين موضوع جايگاه او را در تاريخ روانشناسى انگيزش تعين مى‌نمايد. او نيز يکى از اعضاء هيئت تحريريه Zeitschrift بود.


يوهانس فُن کريس (Johannes Von Kries) (۱۹۲۸-۱۸۵۳) شايد بيش از تمام افرادى که نام آنان در اين فهرست اسامى آورده شد بر روانشناسى تأثير گذارد. او در سال‌هاى اول زندگى حرفه‌اى با هلمهولتز در برلن و با فيزيولوژيست معروف کارل لودويگ در لايپزيگ آشنا بود. پس از آن او به دانشگاه فرايبورگ رفت که تا آخر عمر زندگى خلاق، مفيد و بانفوذى را طى کرد. شهرت او بيشتر به‌علت پژوهش‌هائى است که در زمينه فيزيولوژى بينائى نموده است، به‌ويژه اين نظريه او که ميله‌هاى شبکيه (Retinal Rods) را به ديد شفق (Twilight Vision) و مخروط‌هاى شبکيه (Ratinal Cones) را به ديد روشنائى روز (Daylight Vision) مربوط مى‌داند. او آستانه‌هاى افتراقى براى فام تعيين نمود و در مورد آميزش رنگ‌ها به تحقيق پرداخت. او کتاب‌هاى بسيارى در فيزيولوژى حواس نگاشت و بخشى به کتاب Physiologic Optik هلمهولتز افزود.


هنگامى که جوان بود کتاب بسيار عالى ولى ناشناخته‌اى در مورد نظريه احتمالات به رشته تحرير درآورد و در سن پيرى کتابى در باب منطق نگاشت. او نيز يکى از اعضاء اوليه Zeitschrift بود و در واقع بيشتر به روانشناسى ”جديد“ و کمتر به فيزيولوژى تعلق دارد.


آرتورکينگ (Arthur König) (۱۹۰۱-۱۸۵۶) يک فيزيکدان بود که در برلن از پيروان وفادار هلمهولتز و همراه با ابينگهاوس و از مؤسسان و سردبير Zeitschrift به‌حساب مى‌آمد. او نتايج دقيق اندازه‌گيرى ديدرنگى (Color Vision) را منتشر نمود، که مهمترين آنها عبارتند از تعيين روشى که نشان دهد کسر وبر با شدت محرک بصرى تغيير مى‌کند، ترسيم نمودارهاى درخشانى نور (Brightness) به‌عنوان تابعى از طول امواج، و ترسيم منحنى‌هاى حساسيت به رنگ براى ديد سه رنگى (Trichromatic Vision) و براى ديد غيررنگى يا کوررنگى (Dichromatic) بود. بسيارى از تحقيق‌هاى او جمع‌آورى و پس از مرگ وى انتشار يافت.


بلافاصله بعد از مرگ هلمهولتز، او انتشار چاپ دوم کتاب Physiologish optik وى را به‌عهده گرفت، و به آن ۸۰۰۰ منبع جديد اضافه نمود. طيف وسيع اين مطلب حتى در آن زمان نشان مى‌دهد که چرا تعداد زيادى از فيزيولوژيست‌هاى روانشناسى به مسائل بينائى توجه اصولى داشتند. کنيگ هنگامى که بيش از چهل و پنج سال نداشت و بسيارى از فعاليت‌هاى او نيمه تمام مانده بود فوت کرد.


مهمترين مرجع در زمينه حس بويائي، فيزيولوژيست‌ هلندى هندريک زواردماکر (Hendrik Zwaard De makeer) (۱۹۳۰-۱۸۵۷) بود که شايد تمام عمر را در اوترخت (Utrecht) گذراند. او کتاب کلاسيک خود را تحت عنوان فيزيولوژى بويائى (Die Physiologie Des Geruchs) به سال ۱۸۹۵ منتشر نمود. پس از انتشار اين کتاب، او به استثناء هانس هنينگ (Hans Henning) به‌عنوان مرجع اصلى در فيزيولوژى بويائى باقى مانده است او همواره با روانشناسى ”جديد“ در تماس بود و يکى از اعضاء هيئت تحريريه Zeitschrift Für Psychologie شد.


مشهورترين دانشمند متخصص در حس لامسه، فيزيولوژيست ماکس فن فراى (Max Von Frey) (۱۹۳۲-۱۸۵۲) بود که از معاصرين اشتومف، ميولر و ابينگهاوس بود و در سال ۱۸۸۲ به استادى کرسى فيزيک در لايپزيگ منصوب شد. او در آنجا به انتشار مقالات و نوشته‌هاى کلاسيک خود راجع به حس بساوائى پرداخت. قبل از او بليکس (Blix) (۱۸۸۲) و گلدشاير (Goldscheider) (۱۸۸۴) نقاط حسى پوست را کشف کرده بودند. فن فراى نتايج آنها را مورد تأييد قرار داد، درد را به‌عنوان حس ديگرى به احساس فشار، سرما و گرما اضافه نمود و براى هريک از اين چهار کيفيت دستگاه حسى جداگانه قائل شد (که البته اشتباه مى‌کرد، و اين يکى از نبردهاى بدون پيروزى بود). به‌هرحال پژوهش‌هاى فن‌ فراى بود که تصوير روشنى از فيزيولوژى حسى پوست به دست داد و پس از او بود که روانشناسان قادر شدند راجع به جزئيات اين حس مهم در کتب خود به بحث علمى بپردازند.


دانشمند مهم ديگر اين عصر فيزيولوژيست ويليام پراير (William Preyer) (۱۸۹۷-۱۸۴۲) بود که از اعضاء اوليه هيئت تحريريه Zeitschrift بود. وى در پژوهش‌هاى خود بيشتر يک روانشناس بود تا يک فيزيولوژيست. او يکى از مردان مسن علمى آن زمان بود که از وونت جوانتر، ولى از اشتومف، ميولر و ابينگهاوس مسن‌تر بود. در زمان دانشجوئى در پاريس زير نظر کلودبرنارد (Claude Bernard) (۱۸۶۵-۱۸۶۲) به تحصيل پرداخت. بعدها او در دانشگاه برلن به سمت استادى فيزيولوژى منصوب شد (۱۸۸۸-۱۸۹۳). پنج سال پس از آن ناگهان بدرود حيات گفت.


مهمترين اثر او (Die Seele Des Kindes (۱۸۸۲ بود و از آن پس تمام کوشش خود را صرف روانشناسى کودک نمود. در سال‌هاى اوليه وى مقالاتى در زمينه ديدرنگى و شنوائى منتشر کرد. تحقيقات او در تعيين پائين‌ترين حدود شنوائى کلاسيک هستند. او دوست فخنر بود. و مکاتبات بين آنها به چاپ رسيده است. (۱۸۹۰)


اين امرى بديهى و روشن است که روانشناسى ”جديد“ در واقع روانشناسى فيزيولوژيک بود. فيزيولوژيست‌ها همان‌قدر با آن در آميخته بودند که روانشناسان ما فقط اسامى تعدادى از فيزيولوژيست‌ها را که به شکل جدى با روانشناسى درگير بودند آورديم و مجال پرداختن به تعداد بسيارى ديگر را در اين مقوله نداريم.