اگر در سال ۱۸۵۰ مقاومت در برابر پذيرش اين نظريه هلمهولتز که انتقال عصبى آنى صورت نمى‌گيرد وجود داشت به اين دليل که فکر و نمود بدنى آن همزمان هستند، پس روشن است که باور عمومى مردم زمان ما، که روان را با مغز همراه مى‌دانند در آن موقع مورد قبول عامه واقع نشده بود و حتى موضعى بودن روان در مغز نيز مورد ترديد قرار مى‌گرفت. ليکن در اين زمان نهضتى را مى‌يابيم که تقريباً همزمان با پيشرفت‌هائى بود. هدف اين نهضت اثبات قطعى اين نظريه بود که مغز تنها ”عضو روان“ است و قسمت‌هاى مختلف مغز شامل اعضاء خاص براى خصوصيات متفاوت روانى است. نظر اول عقيده کاملاً جديدى نبود. ارسطو آن را به‌عنوان مرکز روان رد کرد و قلب را جايگاه زندگى روانى دانست. مصرى‌ها معتقد بودند که مرکز تفکر در قلب است، ولى قضاوت در مغز يا کليه‌ها قرار دارد. پتياگوراس (Pythagoras) مغز را مرکز روان و تفکر مى‌دانست و افلاطون عقيده‌اى شبيه به او داشت. البته نظريه پتياگوراس حاکم شد و پايدار ماند. آناتوميست‌هاى اسکندريه نه تنها همين ديدگاه را پذيرفتند بلکه معتقد به موضعى بودن بيشتر مغز بودند. اراسيس تراتوس (Erasistratus) احساس را مربوط به قشر بيرونى مغز و حرکت را به بخش درونى آن منتسب کرد. هروفيلوس (Herophilus) حفره‌هاى مغز را مخازن نيروهاى حياتى مى‌دانست و گالن اين عقيده را رايج کرد که ارواح حيوانى از حفره‌هاى مغز به قلب جريان داشتند و از آنجا توسط شريان‌ها به بخش‌هاى مختلف بدن توزيع مى‌گردد.


حتى اعتقاد به موضعى بودن اختصاصى کاملاً قدمت دارد. البرتوس مگنوس (Albertus Magnus) (۱۲۸۰-۱۱۹۳) احساس را به قسمت جلوى مغز و حافظه را به قسمت عقب آن ارتباط مى‌داد. قدرت تخيل نيز به قسمت‌هاى مختلف نسبت داده مى‌شد. نظريات شبيه اين ديدگاه‌ها در قرون بعدى زياد بود. ويليس (۱۶۲۱-۱۶۷۵) که آناتوميستى قبل از ظهور نيوتون بود، جايگاه حافظه و اراده را در چين‌خوردگى‌ها، تخيل را در بخش مخطط (Corpus Callosum) و ادراک حسى را به بزرگترين رابط ميانى مغز (Corpus Striatum) و بعضى از عواطف را در ساقهٔ بخش قدامى مغز مى‌پنداشت.


در حالى‌که آناتوميست‌ها و فيزيولوژيست‌ها مشغول مطالعه مغز به‌عنوان عضو اصلى روان بودند، فيلسوفان و روانشناسان علاقه‌مند به يافتن جايگاه روح بودند. اين يک واقعيت شناخته شده‌اى است که دکارت (۱۵۹۰-۱۶۵۰) که موضع روح را تمام بدن مى‌دانست ولى به‌گونه‌اى مشخص‌تر در غده صنوبرى (Pineal Gland) در مغز آن را جاى داد و تصور مى‌کرد که در آنجا روح با بدن ارتباط برقرار مى‌کند. ولى او به‌ هيچ‌وجه مغز را با روان مرتبط ندانست. او کاملاً به دوگانگى روان و تن اعتقاد داشت و غدهٔ صنوبرى را فقط نقطه‌اى مى‌دانست که در آن روان تأثير بر ارواح حيوانى گذارده و مسير آنها را تغيير مى‌دهد. روح که از ماده ساخته نشده، مکانى را به‌خود اختصاص نمى‌دهد ليکن نياز به نقطه تماس معينى با فضاى مغز دارد. ديدگاهى شبيه اين را لوتزى بدون تعيين نقطه خاصي، در کتاب روانشناسى پزشکى خود، به سال ۱۸۵۲ ارائه داد.


البته تمام اين حدس‌ها بيشتر جنبه فلسفي، و نه علمى و عينى داشتند. برهان قاطع جهت اثبات نقش قطعى مغز به‌عنوان تنها عضو روان تا قرن نوزدهم ارائه نشد. ولى در اواخر قرن هجدهم مقدمات پيدايش چنين جبهه‌اى آماده مى‌شد. در آن زمان بود که بنجامين راش (Benjamin Rush) (۱۸۱۳-۱۷۴۵) در آمريکا، ويليام توک (William Tucke) (۱۸۲۲-۱۷۳۲) در انگلستان و فيليپ پينيل (Philippe Pinel) (۱۸۲۶-۱۷۴۵) در فرانسه به شکل مستقل نهضت‌هاى خود را براى ايجاد اصلاحات در درمان بيماران روانى برپا نمودند. تا آن زمان به تصور اينکه افراد مجنون داراى ارواح شيطانى هستند از جامعه طرد شده و در قيد و بند قرار مى‌گرفتند و در سياهچال‌ها شکنجه مى‌شدند. رهبران نهضت‌هاى پزشکى اين ديدگاه را اشاعه دادند که حرکات و رفتار مجانين به‌علت بيمارى است و بايد تحت درمان پزشکى و رفتار انسانى قرار گيرند. روند اين تغيير به آهستگى بسيار صورت گرفت و تأثير آن در زمان مرگ پينيل به‌ سال ۱۸۲۶ از محدوده پاريس بيرون نرفته بود. با وجود اين، نهضت آن‌قدر اهميت داشت که در برابر باور عمومى که مجانين را پليد و شيطانى مى‌دانستند و خود آنها را مسئول وضع نابهنجار خود مى‌پنداشتند قد علم کند و جنون را به‌عنوان بيمارى نمايانده و رفع مسئوليت از بيمار بنمايد. نتيجه ديگر اين حرکت اين بود که با شناختن و قبول اين مطلب که روان به‌عنوان موضوع بيمارى تقلى مى‌شود اتکاء آن را به بدن که مرکز تمام بيمارى‌هاى ديگر شناخته شده بود تحکيم نمود. به‌دليل شهرتى که اين نهضت يافت و مهمتر از آن تأثيرى که بر مسئله تن و روان گذارد، بيان اهميت آن در اينجا الزام پيدا مى‌کند.