رنه ‌دکارت (Ren? Descartes) (۱۶۵۰-۱۵۹۶) در واقع آغازگر روانشناسى جديد است اگر مقاطع تاريخى به‌طور کلى به سه دوره قديم، ميانه و جديد تقسيم‌بندى گردد. دکارت در اصل فيلسوف بود ولى يک عالم، يک روانشناس، فيزيولوژيست و پدر روانشناسى فيزيولوژيک و بازتاب‌شناسى نيز محسوب مى‌شود. به‌علاوه او رياضيدان کم‌اهميتى نبود زيرا که هندسه تحليلى را اختراع نمود و از اين رو ابزارى با ارزش براى پژوهش‌هاى علمى ايجاد کرد. زندگى دکارت آميخته‌اى از زندگى يک اشرافى (Gentleman) و يک روشنفکر (Intellectual) بود، او شخص خيلى باکفايتى نبود و فقط از نمودار شدن و برچسب خوردن به‌عنوان يک آدم سطحى به‌وسيله نبوغ خود، عطش سيرى‌ناپذير او براى کسب دانش، کنجکاوى غيرقابل کنترل، گرايش شديد به جمع‌آورى شواهد و دلايل علمي، همراه با بى‌تفاوتى کامل نسبت به سنت‌ها و نظريات مراجع قديم نجات يافت. او فکر کردن را دوست داشت و اين ميل از روز‌هاى دبستان توسط يکى از آموزگاران خود تقويت گشت و لذا او اوقات صبح را در بستر به تفکر مى‌‌پرداخت. بيانيه معروف او ?Cogito, ergo Sum? (فکر مى‌کنم، پس وجود دارم. مترجم) احتمالاً از اين تجارب شخصى نشأت گرفته است. براى او فکر کردن يعنى بودن. مع‌هذا اين زندگى عقلائى در زمان جوانى هميشه توسط دوستان لذت‌طلب او و گاهى نيز با شرکت در ارتش‌هاى مزدور شاهان و شاهزادگان که در آن زمان براى به‌دست آوردن ثروت و قدرت بيشتر حريص بودند، منقطع مى‌گشت.



دکارت در سال ۱۶۳۴ کتاب Le monde را براى انتشار آماده کرده بود ولى چون از نظريه کپرنيک (Copernic) در مورد جهان حمايت کرده بود و بعد چون شنيد که بازپرسان کليسا چه بر سر گاليله براى پشتيبانى از نظريه کپرنيک آورده بودند، لذا از چاپ آن خوددارى کرد. اين امتناع البته به علت ترس نبود، بلکه او چون کاتوليک معتقدى بود و مشاهده کرد که نظريات وى از نظريات گاليله بيشتر چنبه ضدمذهبى دارد اين کار را کرد.


در سال ۱۶۳۷ دکارت کتاب Discours de la M?thode را منتشر نمود که شامل هندسه تحليلى نيز مى‌شد. دو کتاب فلسفى او در سال‌هاى ۱۶۴۱ و ۱۶۴۴، انتشار يافت ولى کارهاى مهم ديگر او پس از مرگ وى انتشار يافت که در سوئد به سال ۱۶۵۰ رخ داد. گناه مرگ او بيشتر به گردن ملکه خودخواه و خشن سوئد يعنى کريستينا بود که از دکارت خواست جهت تدريس فلسفه به او به استکهلم برود و همين مسافرت که مصادف با سرماى بى‌سابقه‌اى در سوئد شده باعث گرديد که دکارت به مرض ذات‌الريه دچار شده و درگذرد.


کتاب دکارت تحت عنوان (Passion del´ âme) که براى کريستينا در سال ۱۶۴۶ نوشته شده بود در سال ۱۶۵۰ منتشر شد. اين کتاب شامل روانشناسى فلسفى او مى‌گردد که دربرگيرنده بخش عمده عقايد او درباره ماهيت روح و نيز روانشناسى فيزيولوژيک است. کتاب او تحت عنوان Traité de L´ homme که بحث درباره روانشناسى فيزيولوژيک است در سال ۱۶۶۲ منتشر شد. کتاب Le monde که سى سال از انتشار آن جلوگيرى شده بود، بالاخره در سال ۱۶۶۴ به زيور طبع آراسته شد.


دکارت مسئول جهت دادن تفکر روان‌شناختى فرانسه به سوى مادى‌گرائى (Materialism) است، با وجودى که او هيچ‌گاه اعتقاد مذهبى خود را از دست نداد. او اعتقاد به روحى آزاد و غيرمادى داشت و جسمى که به‌طور مکانيکى اداره مى‌شد و مسئله تعارض اين دو را با فلسفه دوگانگى حل کرد. به نظر او ماده عنصرى قابل گسترش (Extended Substance) و روح عنصرى غيرقابل گسترش (Unextended substance) است. دکارت معتقد بود که اين دو نوع عنصر با يکديگر در انسان مرتبط هستند، بدين معنى که بدن بر روان و روان بر بدن تأثير مى‌گذارد. با ارائه اين ديدگاه دکارت هم‌چنين به‌عنوان پدر نظريه ارتباط متقابل (Interactionism) در مبحث روان - بدن شناخته شده است.


براى تبين عملکرد بدن دکارت از اصول علم فيزيک استفاده نمود. به نظر او بدن انسان يک ”ماشين“ است. ولى در انسان روح نيز وجود دارد. حيوانان که روح ندارند، بى‌اراده و خودکار (Automat) هستند. اين ديدگاه مکانيکى دست دکارت را بازگذارد که ”فيزيک فيزيولوژي“ (Physics of Physiology) خود را توسعه دهد. اين ديدگاه از سوى کليسا حمايت مى‌شد زيرا که معتقد بود حيوانات روح ندارند و اگر چنين است، تشريح آنها مشروع است.


دکارت درباره بدن، اين عنصر قابل گسترش که قوانين مادى بر آن حاکم است، دانش زيادى داشت. هاروى (Harvey) اخيراً در سال ۱۸۲۶ گردش خود در بدن را کشف کرده بود. دکارت از جريانات گردش خون و دستگاه گوارش به‌طور کلى ولى به‌درستى مطلع بود. او آگاه بود که عضلات در جفت‌هاى مخالف يکديگر عمل مى‌کنند. او مى‌دانست که اعصاب براى احساس و حرکت لازم هستند، ليکن برداشت او از اعصاب، همراه با باور عاميانه آن روز، اين بود که اعصاب لوله‌هاى توخالى هستند که ارواح حيوانى را به طرف حواس و يا عضلات هدايت مى‌کنند. اين برداشت او را به‌سوى نظريه ”جاده‌اي“ (Pathway) سيستم اعصاب پيرامونى که بى‌شباهت به نظريه جديد قوس انعکاسى نيست سوق داد. دکارت در مورد بدن چنين نوشت:


”اين امر قابل مشاهده است که ماشين بدن ما به شکلى ساخته شده است که تمام تغييراتى که در بدن ما به‌علت حرکت عناصر روحى رخ مى‌دهد، ممکن است سبب بازنمودن بعضى از منافذ مغزى گردد و در مقابل هنگامى که يکى از اين منافذ بيشتر از حد معمول باز مى‌شود، اين به نوبه خود حرکات عناصر روحى را تغيير داده و سبب مى‌گردد که آنها به عضلات هدايت شوند که در نتيجه باعث مى‌شود که بدن در جهت خاصى به‌حرکت درآيد؛ بنابراين تمام حرکاتى که ما بدون اراده انجام مى‌دهيم، فقط بستگى دارد به روبه‌روئى اعضاء بدن ما با عناصر روحي، که به‌طور طبيعى در مغز، در اعصاب و در عضلات به‌علت گرماى قلب به جريان خواهند افتاد، به‌همان ترتيبى که حرکات يک ساعت صرفاً توسط نيروى فنر اصلى و ساختار چرخ‌هاى آن ايجاد مى‌شود.“


پس اين کارکرد بدن است. حال بايد پرسيد که طبيعت روح چيست؟ روح غيرقابل گسترش، که عبارت است از ”تمام عواملى که در درون ما وجود دارد و به‌هيچ‌وجه آنها را به بدن نمى‌توانيم نسبت دهيم“، و کار آن ادراک و اراده است. از اين طريق است که با بدن ارتباط دارد. ادراکات و شهوات در اساس بستگى به بدن دارند ولى روح از وجود آنها باخبر است. اغلب حرکات و نه تمام آنها از اراده نشأت مى‌گيرند، زيرا بعضى از آنها تابع مستقيم اراده نيستند.


براى مثال، دکارت انعکاس بصرى و تکلم را متذکر شد. در مورد تکلم اراده غيرمستقيم عمل مى‌کند، زيرا ما قادر هستيم در گفتن لغتى اراده کنيم؛ ولى مستقيماً قادر به حرکت عضلات به اين ترتيب يا آن ترتيب نيستيم. به‌طور کلى بحث محدودترى در مورد روح نسبت به جسم مى‌توان کرد. به‌علت اينکه روح آزاد است، تحت ضوابط قوانين مادى درنمى‌آيد. پس موضوع مهم اين است که بدانيم چگونه روح با بدن در ارتباط است؟


به‌نظر دکارت ارتباط بين روح و بدن در غدهٔ پينل (pineal Gland) صورت مى‌گيرد که تنها بخشى از مغز است که عضو واحدى بوده و تکرار نشده است. دکارت معتقد بود که روح به‌علت داشتن وحدت قادر نيست بر بدن در دو نقطه جداگانه تأثير گذارد و از آنجائى که به‌نظر مى‌رسد که مغز عضوى است که در آن احساس، جريان داشته و حرکت شروع مى‌گردد، لذا او تنها عضو مجرد اين دستگاه را، براى تلاقى روح و بدن انتخاب نمود.


البته خواننده نبايد تصور کند که دکارت معتقد بود که روح در غده پينل محبوس است. باور به اين مطلب از غلط‌هاى بسيار رايج در علم است. از نظر او ”غده“ فقط محل تلاقى و ارتباط روح و بدن و نه مرکز استقرار روح است. در واقع تمام بدن مرکز روح است تا زمانى‌که بدن يکپارچه باقى بماند. هنگامى که وحدت بدن در موقع مرگ از بين مى‌رود بدن ديگر مرکز روح نيست. البته ممکن است تصور شود که روح، که در تمام بدن وحدت دارد بر قسمتى از بدن تأثير مستقيم گذارده و يا از آن متأثر مى‌گردد. ولى دکارت اين مطلب را مردود مى‌دانست زيرا که با قبول اين نظر حرکات بدن قابل محاسبه نبوده و از صورت ماشين کاملى که دکارت به آن اعتقاد داشت، درمى‌آيد.


نکته حائز اهميت ديگر اينکه دکارت معتقد به وجود ايده‌ها يا انگاره‌هاى فطرى (Innate Ideas) بود، انگاره‌هائى که از تجربه اکتساب نگشته، بلکه با چنان اطمينان و حاکميت غيرقابل اجتنابى در ذهن وجود دارند که پذيرش آنها تضمين شده است. از اين انگاره‌ها فکر خدا و فکر خود واضحترين و مسلم‌ترين آنها است. اشکال هندسى و مفاهيم جهان شمولى مانند زمان، مکان، فضا و حرکت نيز از اين مقوله هستند.


سرنوشت اين نظريه اين بود که بر علم روانشناسى از طريق فيلسوفان اسکاتلندي، کانت (Kant) و بالاخره فطريون (Nativists) مانند هرينگ (Hering)، اشتومف (Stumpf) و روانشناسان گشتالت تأثير گذارد. اين ديدگاه با مخالفت عينى‌گرايان انگليسى (English Empiricists) مانند لاک و برکلى (Berkeley) و هيوم، ارتباطيون انگليسى (English - Associationists) و مانند برادران ميلز (Mills) و بين (Bain) و بالاخره عينى‌گرايان جديد (لوتزي، هلمهولتز، وونت) بيشتر مورد توجه قرار گرفت.