گرچه در شیوه‌هائی که تا اینجا مورد بحث بود، خود رفتار در مدار توجه است با این حال آشکار است که عوامل شناختی، یعنی اندیشه‌ها و انتظارهای آدمی نیز در تعیین رفتار و میانجیگری در تغییر رفتار نقش و اهمیت دارند. فکرهائی که درباره موقعیت معینی داریم تأثیر آشکاری بر پاسخ‌های هیجانی ما به آن موقعیت دارند. فرض کنید قرار است دو دانشجو سر کلاس هریک مقاله‌ای ارائه کنند. یکی از آنان با خود می‌گوید: ”باید جلسه جالبی باشد؛ درباره موضوعی که مطرح شده نکات بحث‌انگیز فراوانی هست؛ و خیلی هم مایل هستم ببینم دانشجویان درباره نظرات من چه می‌گویند“. سخنران دیگر با خود می‌اندیشد: ”مطمئن نیستم بتوانم افکارم را خوب بیان کنم؛ دانشجویان بسیار باهوشی در این جمع هستند که حتماً مرا ارزیابی می‌کنند و روی هر عیب و ایرادی که در گفته‌هایم باشد انگشت می‌گذارند“. آشکار است که دانشجوی دوم در مورد سخنرانی اضطراب دارد و هر چه بیشتر خودش را ”در مدار توجه“ و مورد ارزیابی دیگران ببیند، بیشتر مضطرب می‌شود. افکار ما بر اعمال ما اثر می‌گذارد و اعمالمان بر افکاری که داریم.


در بحث از نظریه یادگیری اجتماعی که رفتار آدمی تا حدودی بستگی به انتظارات او درباره نتیجه آن رفتار دارد (”اگر چنین رفتار کنم چه خواهد شد؟“) و تا حدودی هم وابسته انتظاراتی است که او درباره کارآئی شخص خود دارد (”می‌توانم کارهای لازم را انجام بدهم؟“). گاه انتظاراتی که در مورد نتیجه رفتار معینی داریم غیرمنطقی یا غیرواقع‌بینانه است (”اگر حرف دلم را بزنم یا از حقم دفاع کنم، دیگران دوستم نخواهند داشت“). چیزی که غالباً پیش می‌آید این است که درباره نتایج رفتارهای خود بسیار واقع‌بین هستیم اما در اینکه بتوانیم آنها را خوب انجام دهیم بسیار تردید داریم. اغلب روش‌هائی که در مورد تغییر رفتار کارآئی دارند، احساس تسلط یا کارآئی شخصی را در آدمی بیشتر می‌کنند.


به‌عنوان مثال برای کاهش ترس از مار تدابیری از این دست مؤثر هستند: تماشای کس دیگری که با مار بازی می‌کند و چیز وحشتناکی هم برایش پیش نمی‌آید، با تجسم بازی با یک مار بوآ یا اژدرمار در حالی‌که شخص در حالت آرامش است. اما بازی با یک مار واقعی اثربخش‌تر از این گونه تدابیر است. دست به‌عمل زدن، بر احساس مسلط بودن آدمی می‌افزاید (باندورا، ۱۹۸۲).


رفتار درمانگرانی که رویکرد شناختی را به‌کار می‌گیرند می‌کوشند به درمانجو یاری دهند تا باورها و انتظارهای واقع‌بینانه‌تری را جانشین باورها و انتظارهای مغشوش خود کند. در مبحث (روانشناسی نابه‌هنجار) دیدیم که مردمان افسرده رویدادها را با دید منفی و انتقاد از خود ارزیابی می‌کنند، به این معنا که از آغاز کار انتظار دارند موفق نشوند؛ وقتی هم عملاً موفق نمی‌شوند به‌جای شرایط و مقتضیات، خود را به باد سرزنش می‌گیرند. در شناخت - درمانی (cognitive therapy) افسردگی، شخص تشویق می‌شود که غیرمنطقی بودن فرض‌های خود را تشخیص دهد. گفتگوی زیر نشان می‌دهد که چگونه درمانگر با پرسش‌های دقیق خود سعی می‌کند در درمانجو نسبت به باورهای غیرواقع‌بینانه‌اش، ایجاد آگاهی کند.


- درمانگر: چرا می‌خواهید خودکشی کنید؟
- درمانجو: من بدون شوهرم هیچم... نمی‌توانم بی او خوش باشم... از طرفی هم زناشوئیمان دارد متلاشی می‌شود.
- درمانگر: تا به حال، زندگی زناشوئی شما چطور بوده؟
- درمانجو: از همان اول چیز رنج‌آوری بود... شوهرم همیشه بی‌وفائی می‌کرد.. در پنج سال گذشته کمتر او را دیده‌ام.
- درمانگر: می‌گوید بی او نمی‌توانید زندگی کنید.. در اوقاتی که او پیش شما است احساس خوشحالی می‌کنید؟
- درمانجو: نه، همیشه دعوا داریم و حالم بدتر می‌شود.
- درمانگر: می‌گوئید بدون او خودتان را هیچ و پوچ می‌دانید. پیش از آشنائی با او هم خودتان را هیچ و پوچ می‌دانستید؟
- درمانجو: نه، آن‌وقت احساس می‌کردم کسی هستم.
- درمانگر: اگر پیش از آشنا شدن با او احساس می‌کردید کسی هستید حالا چرا برای اینکه کسی باشید به او نیاز دارید؟
- درمانجو: (گیچ شده) اِ ...
- درمانگر: به‌نظر شما اگر این زناشوئی به‌هم بخورد آیا امکان دارد کسانی‌که متوجه بشوند شما دیگر شوهر ندارید علاقه‌ای به شما نشان دهند؟
- درمانجو: گمان کنم ممکن است همین‌طور بشود.
- درمانگر: به‌نظر شما امکان دارد با کسی آشنا شوید که باثبات‌تر از او باشد؟
- درمانجو: نمی‌دانم... گمان کنم ممکن هست.
- درمانگر: پس اگر به این زناشوئی پایان دهید واقعاً چه چیزی از دست می‌رود؟
- درمانجو: نمی‌دانم.
- درمانگر: آیا امکان هست که وقتی به این زناشوئی پایان دهید وضع بهتری پیدا کنید؟
- درمانجو: اطمینان ندارم.
- درمانگر: آیا فکر می‌کنید که این زندگی زناشوئی فعلی شما یک زندگی زناشوئی واقعی است؟
- درمانجو: به گمانم که نه.
- درمانگر: اگر نیست، پس با پایان دادن به آن چه چیزی از دست می‌دهید؟
- درمانجو: (مکث طولانی) به گمان که هیچ‌چیز (بک ”Beck“ ـ ۱۹۷۶، صفحه‌های ۹۱-۲۸۹).


برخی درمانگران که خود را رفتار درمانگرشناختی می‌نامند، آمیزه‌ای از شیوه‌های تغییر رفتار و آموزش‌های ویژه را برای حل و فصل افکار منفی به‌کار می‌برند. برای مثال، در برنامه‌ای که هدف آن یاری دادن به شخص در غلبه بر ترس از سخن گفتن در میان جمع است، ممکن است حساسیت‌زدائی منظم (ابتدا با تجسم صحنه‌ها و سپس با تمرین سخن گفتن در موقعیت‌هائی که رفته رفته دشوارتر می‌شوند) همراه با آموزش ”مثبت‌اندیشی“ به‌کار رود. درمانگر به درمانجو یاد می‌دهد که به‌جای آنکه با گفتگوی درونی به محکوم ساختن خویش بپردازد (”آنقدر دستپاچه‌ام که حتماً مطالبی را که می‌خواهم بگویم فراموش خواهم کرد“) به راهنمائی مثبت خویش دست بزند (”آرام باش؛ تو می‌دانی چه مطالبی را باید بگوئی؛ شنونده‌ها آدم‌های علاقه‌مندی هستند که با تو روی موافق دارند و حتی اگر اشتباه هم بکنی به تو سخت نمی‌گیرند“). برای درمان مواردی مانند ترس از سخن گفتن در برابر جمع و اضطراب امتحان، به‌نظر می‌رسد که برنامه درمانی همراه با یک بخش شناختی، اثربخش‌تر از این باشد که حساسیت‌زدائی منظم را به تنهائی به‌کار بریم (میچنبام ”Meichenbaum“ ـ ۱۹۷۲).