زاهدی از خوان رضا توشه گیر

گشت ز غوغای جهان گوشه‌گیر

شد ز بسی سجده‌ی پنهانیش

خاک زمین صندل پیشانیش

تا به نود سال درین داوری

داشت ز توفیق خدا یاوری

صبح دمی خضر ز خضرای دشت

سوی نهان خانه‌ی رازش گذشت

گفت ز علمی که مرا داده‌اند

معرفت هر دو سرا داده‌اند

می نگرم کاین عمل صدق زای

می کنی و می نپذیرد خدای

پیر ز حالت چو گلی بر شگفت

استنم از طرب افشاند و گفت

گر نپذیرد ز من هیچ کس

آنکه نگه می‌کند آنم نه بس

من عمل خویش کنم بنده وار

آن که خدائیست برانم چه کار

خسرو اگر دین طلبی کار کن

طاعت یزدان کن و بسیار کن