پیرمرد نه چندان غریبه

در حالی که قلمم را لای دفتر گذاشته و دفتر را می بستم، پک قوی ای به پیپ زدم، به طرف در رفته و منتظر بودم تا پست چی پشت در باشد و سرش داد بزنم که این چه طرز در زدن است، که چهره مردی را دیدم …

در حالی که قلمم را لای دفتر گذاشته و دفتر را می بستم، پک قوی ای به پیپ زدم، به طرف در رفته و منتظر بودم تا پست چی پشت در باشد و سرش داد بزنم که این چه طرز در زدن است، که چهره مردی را دیدم که کمی برایم تعجب آور بود.
مردی مسن که موهای بلندش و آشفته اش کاملا سفید بود، با اندامی لاغر و قد بلند، لباسی نه چندان کهنه ولی کثیف. پالتویش را روی شانه هایش انداخته بود، کلاهش را پایین کشیده بود و مدام زیر چشمی پشت سرش را نگاه میکرد.
- : شما بودید اینگونه در میزدید؟
- : بله. مگر من را نمیشناسی؟
- : باید بشناسم؟
- : ولی من تو را میشناسم.
- : در این شهر خیلی ها من را میشناسند.
- : پس آمده ام تا مرا بشناسی و بهتر از من خودت را.
سرش را پایین انداخت و وارد شد با همان لباس روی کاناپه نشست. از طرفی کنجکاو بودم، از طرفی میترسیدم. شاید هم به نوعی اسیر شخصیتش شدم و نتوانستم عکس العمل خاصی انجام دهم.
با لهنی مهربان و با لبخندی مصنوعی از او خواستم تا خودش را معرفی کند.
- : من در شهر آتاکلوک زندگی میکنم. جنگ زده هستم و خانه و خانواده و هرچه داشتم را سال هاست که از دست داده ام. اوایل برای مردم کارگری میکردم ولی از وقتی پاهایم دچار آسیب دیدگی شد دیگر کسی به من کار نداد. سال هاست خرج زندگی ام را از دیگرانی که به اندازه من بدبخت نیستند میدزدم. چند بار هم دستگیر شدم که دادگاه هر بار من را آزاد کرد و اجازه نداد از غذاها و مکان مجانی زندان سودی ببرم. در جوانی هنرمند بودم. ساز میزدم. عشاق شهر، شب های یک شنبه به پلی که رویش ساز میزدم می آمدند و برایم پول میریختند. من هم پول ها را صرف کودکان یتیم میکردم. اوضاع کارهایم آنقدر خوب شد که بعد از چند سال توانستم بزرگترین یتیم خانه کشور را دایر کنم. ولی سال هاست که سه انگشت دست چپم را در جنگ از دست دادم. عشقم ...
ادامه نمیدهم. به هر حال داستان زندگی من برای هر کس اهمیت داشته باشد، برای خودم خیلی مهم نیست. شما خودتان از سرگذشت رو به زوال من بهتر خبر دارید. همانطور که میدانید به تازگی دختر بچه کوچکی را پیدا کرده ام که پدر و مادرش آن را زیر همان پلی انداختند که رویش ساز میزدم. من آن کودک را به یتیم خانه ای که سابقا مالک آن بودم سپردم. به اینجا آمدم تا فقط بگویم، لطفا این کودک را به سرنوشت من دچار نکن.
بلند شد، پالتویش را میزان کرد، دفترم را برداشت و درون آتش شومینه انداخت، و رفت ...!

نویسنده : مانی محرابی
داستان های سورئال و طنز