عینکی

بهادر کوچولو علاقه زیادی به دیدن فیلم و کارتون داشت. هر روز از مدرسه که به خانه می‌آمد بعد از این‌که تندتند تکالیفش را انجام می‌داد، می‌نشست جلوی تلویزیون و کارتون و فیلم می‌دید، …

بهادر کوچولو علاقه زیادی به دیدن فیلم و کارتون داشت. هر روز از مدرسه که به خانه می‌آمد بعد از این‌که تندتند تکالیفش را انجام می‌داد، می‌نشست جلوی تلویزیون و کارتون و فیلم می‌دید، تا آخر شب که خوابش می‌برد. مشکل اینجا بود که بهادر تلویزیون دیدن را از فاصله نزدیک دوست داشت و هر قدر مادر و پدر با او صحبت می‌کردند و به او می‌گفتند بیا عقب بشین اصلا گوش نمی‌کرد.
مادر بهادر پیش خودش فکر کرد که شاید بهادر چشم‌هایش ضعیف است که از فاصله دور نمی‌بیند و تصمیم گرفت او را نزد دکتر ببرد، اما پسر کوچولو نیامد. آنقدر گریه کرد تا مادر دلش به حالش سوخت.
یک روز بهادر از خواب که بلند شد و خواست چشم‌هایش را باز کند نتوانست. احساس کرد چشم‌هایش به هم چسبیده است. مادرش را صدا زد و گفت: مادر مادر بیا بیا من چشم‌هایم را نمی‌توانم باز کنم، من کور شدم.مادر بهادر که ترسیده بود به سمت پسرش دوید و متوجه شد که از چشم‌های بهادر ماده‌ای ترشح شده که باعث چسبندگی چشم‌هایش شده بود. مادر یک مقدار پنبه آورد و چشم‌های او را با آب تمیز شست و گفت کمی استراحت کن تا خوب شود و ادامه داد: بهادر جان چقدر گفتم جلوی تلویزیون نشین و با فاصله نزدیک تلویزیون نگاه نکن. حالا چشم‌هایت خسته شده است و حتما باید پیش دکتر چشم پزشک برویم.
فردای آن روز، مادر بهادر را پیش دکتر برد. آقای دکتر پسر کوچولو را روی صندلی معاینه نشاند و بعد از این‌که او را معاینه کرد متوجه شد که چشم‌هایش ضعیف شده و باید عینک بزند. بهادر وقتی موضوع را شنید خیلی ناراحت شد و از دکتر خواست به او عینک ندهد؛ ولی آقای دکتر گفت اصلا نمی‌شود، اگر عینک نزنی خوب نمی‌شوی و روز به روز چشم‌هایت ضعیف‌تر می‌شود. مادر بهادر طبق نظر دکتر برای بهادر عینک سفارش داد. فردای آن روز عینک او آماده شد و از همان ساعت بهادر عینکی شد و عینکش را بر چشم گذاشت. اما در مدرسه با مسخره کردن و سر کار گذاشتن چند تا بچه بی‌تربیت مواجه شد. هر روزی که به مدرسه می‌رفت او را صدا می‌کردند بهادر عینکی. بهادر کوچولو از گفته‌های آنها خیلی ناراحت می‌شد. یک روز از این روزها به مادرش گفت: مادر من نمی‌خوام عینک بزنم یا باعینک به مدرسه نمی‌روم.
مادر گفت: چرا؟ بهادر موضوع را برای مادرش تعریف کرد و مادر جواب داد: تو به حرف‌های آنها چی کار داری؟ مهم سلامتی تُست. یادت می‌آید آن روزها که می‌رفتی جلوی تلویزیون می‌نشستی چقدر می‌گفتم بیا عقب نگاه کن... با فاصله نگاه کن... گوش نکردی حالا این هم نتیجه آن.هر بچه‌ای اگر به حرف‌های بزرگ‌ترهایش گوش کند، کمتر گرفتار مشکل و ناراحتی می‌شود. حالا تو هم سعی کن با این مشکل کنار بیایی تا چشم‌هایت خوب شود.

گلنوشا صحرانورد