مداد خوشبخت

زنگ دوم بود، زنگ ورزش. بچه‌ها وسایل‌شان را روی میزهایشان گذاشته و به حیاط مدرسه رفته بودند. مداد قرمز آرام توی جامدادی خوابیده بود که صدایی بیدارش کرد. چشم‌هایش را باز کرد. خمیازه‌ای …

زنگ دوم بود، زنگ ورزش. بچه‌ها وسایل‌شان را روی میزهایشان گذاشته و به حیاط مدرسه رفته بودند. مداد قرمز آرام توی جامدادی خوابیده بود که صدایی بیدارش کرد.
چشم‌هایش را باز کرد. خمیازه‌ای کشید. در جامدادی را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. صدای مداد سیاه بود که داشت گریه می‌کرد.
مداد قرمز گفت: چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ مداد سیاه گفت: صاحب من پسر بازیگوشی است. مشق‌هایش را کثیف و بدخط می‌نویسد. دیروز هم دفتر ریاضی خواهر کوچک‌ترش را خط‌خطی کرد. او مرتب مرا می‌تراشد. وقتی دردم می‌آید، می‌گوید: نوک مداد باید تیز باشد مثل نیزه. هنوز یک هفته نشده که مرا از مغازه خریده، اما قدم شده به اندازه یک بندانگشت. او گاهی با من کارهای خطرناک انجام می‌دهد. نوک تیز مرا به پشت همکلاسی‌هایش فرو می‌کند، بعد به آنها می‌خندد. حالا فهمیدی چرا گریه می‌کنم؟!
مداد قرمز گفت: اما صاحب من پسر درسخوانی است. او از من برای گذاشتن خط فاصله بین کلمات استفاده می‌کند. گاهی هم با من گل‌های قشنگ و ماهی‌های قرمز کوچولو می‌کشد و به خانم معلم هدیه می‌کند.
او اسم خودش را روی یک برچسب نوشته و به من چسبانده تا گم نشوم. همیشه یواش‌یواش مرا می‌تراشد، آن وقت من قلقلکم می‌آید و می‌خندم. او خیلی مرا دوست دارد. من خوشبخت‌ترین مداد دنیا هستم. زنگ ورزش تمام شده بود. بچه‌ها بدو‌بدو به کلاس برمی‌گشتند. مداد قرمز خوشحال در جامدادی دراز کشید. منتظر صاحبش بود. دلش برای او تنگ شده بود.

سعیده موسوی