روزی سگ کوچکی به اسم خال خالی تکه استخوانی را به دندان گرفته بود و از روی دریاچهای عبور میکرد. ناگهان با دیدن تصویر خودش در آب گمان کرد سگ دیگری دارد او را نگاه می کند. با عجله …
روزی سگ کوچکی به اسم خال خالی تکه استخوانی را به دندان گرفته بود و از روی دریاچهای عبور میکرد. ناگهان با دیدن تصویر خودش در آب گمان کرد سگ دیگری دارد او را نگاه می کند. با عجله استخوان را پشت سرش پنهان کرد و به سگ درون آب غرید با تعجب دید که نهتنها سگ درون آب نترسید، بلکه او هم دندانهایش را به او نشان داد.
سگ عصبانی شد و شروع به پارس کردن کرد و سگ درون آب هم با عصبانیت همین کار را کرد. سگ استخوان را به دندانش گرفت و شروع به دویدن کرد، چون میترسید آن سگ استخوان را از او بقاپد.
هرچه سرعتش را بیشتر می کرد سگ توی آب هم تندتر می دوید. در آخر خال خالی با عصبانیت روی سگ درون آب پرید تا به او نشان دهد که صاحب اصلی استخوان کیست، اما در عوض میان آب افتاد و با تقلا و دست و پا زدن بسیار توانست خود را به کنار رودخانه برساند. وقتی استخوانش را میدید که همراه جریان آب از او دور میشد و انعکاس آن هم همراه او میرفت تازه متوجه شد که از اول هم سگ دیگری وجود نداشته است. از آن به بعد وقتی
خال خالی با استخوانش از کنار آب عبور میکند به سگ داخل آب دست تکان میدهد در عوض سگ درون آب هم به جای غرش و اخم کردن به او لبخند میزند و دست تکان میدهد.
سحر اسلامی
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است