ماه مدرسه

سارا از روز اول باز شدن مدرسه‌ها هنوز به مدرسه رفتن عادت نکرده و همچنان گریه و زاری می‌کند. یک روز خانم معلم مهربان پیش او آمد، نشست و گفت: آخه این نیمکت‌ها چی دارن که اشک شما گل‌ها …

سارا از روز اول باز شدن مدرسه‌ها هنوز به مدرسه رفتن عادت نکرده و همچنان گریه و زاری می‌کند.
یک روز خانم معلم مهربان پیش او آمد، نشست و گفت: آخه این نیمکت‌ها چی دارن که اشک شما گل‌ها رو در می‌یارن؟
سارا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
خانم معلم گفت: یادم می‌یاد آن زمان‌ها که من کوچولو بودم برای رفتن به مدرسه گریه می‌کردم نه برای نرفتن. سارا گفت: خانم معلم اجازه!
خانم معلم گفت: جانم دخترم چی می‌خوای بگی؟
سارا گفت: خانم من فقط دلم برای مامانم تنگ شده. می‌ترسم نکنه گمش کنم. آخه خیلی دوستش دارم.
خانم معلم خندید و گفت: مگه مامانت وسیله است که گمش کنی! الان مامانت توی خونه مشغول آشپزیه که ناهار خوشمزه درست کنه که وقتی سارا کوچولو مدرسه‌اش تعطیل شد، یک غذای خوشمزه بخوره! این خیلی خوب نیست؟
سارا گفت: خیلی خوبه، ولی من دوست دارم پیشم باشه.
خانم معلم گفت: منم که کوچولو بودم فکر می‌کردم همیشه مامانم باید کنارم باشه، اما بعد وقتی بزرگ شدم متوجه شدم که یک وقت‌هایی لازمه ما هرکدام برای خودمون باشیم و حداقل ساعت‌هایی از روز را تنها بگذرانیم.
ساعت‌هایی که تو در مدرسه هستی، مامانت هم در خانه به کاراش می‌رسه. تو در مدرسه دوست‌های زیادی پیدا می‌کنی و معلم‌های خوبی هم در کنارت هست تا چیزهای زیادی یاد بگیری و در آینده وقتی بزرگ شدی در زندگی و جامعه موفق باشی.
تو باید یاد بگیری چگونه روی پاهایت بایستی و تنهایی از پس کارهایت برآیی. این را می‌گویند اعتماد به‌نفس و این را بدان همیشه پدر و مادر در کنار ما نیستند و ما خودمان باید در جامعه زندگی کنیم.سارا کوچولو به حرف‌های خانم معلم خوب گوش می‌کرد و بعد از کمی فکر کردن اشک‌هایش را پاک کرد و از آن روز به بعد دیگر هرگز گریه نکرد.