آن کیست که اندر رفتنش صبر از دل ما میبرد؟ ترک از خراسان آمد است، از پارس یغما میبرد شیراز مشکین میکند چون ناف آهوی ختن گرباد نوروز از سرش بویی به صحرا میبرد من پاس دارم تا …
آن کیست که اندر رفتنش صبر از دل ما میبرد؟
ترک از خراسان آمد است، از پارس یغما میبرد
شیراز مشکین میکند چون ناف آهوی ختن
گرباد نوروز از سرش بویی به صحرا میبرد
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیدهٔ ما میبرد
برتاس در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میبرد
بسیار میگفتم که دل با کس نپیوندم، ولی
دیدار خوبان اختیار از دست دانا میبرد
دل برد و تن در دادهام. ور میکشد، استادهام
کاخر نداند بیش از این یا میکشد یا میبرد
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعدهای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا میبرد
حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی
من خود به رغبت در کمند افتادهام تا میبرد
هر کو نصیحت میکند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا میبرد
وصفش نداند کرد کس، دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی میکند، گوهر به دریا میبرد
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است