با شریعتی؛ شاهد زمانه

از پس سال‌ها او را می‌بینم که مرغ حق ما می‌خواند و خوش می‌خواند. نستوه و استوار چونان سروی ستبر و سبز ایستاده و مردمان را به ایستادن فرا می‌خواند. خود نام مستعار «شمع» را برگزیده …

از پس سال‌ها او را می‌بینم که مرغ حق ما می‌خواند و خوش می‌خواند. نستوه و استوار چونان سروی ستبر و سبز ایستاده و مردمان را به ایستادن فرا می‌خواند.
خود نام مستعار «شمع» را برگزیده بود. او را می‌بینم که چکه‌چکه می‌سوزد و می‌گدازد و آب می‌شود اما دل‌ها را روشن می‌کند، تاریکی‌ها را می‌زداید. چه در دل دارد این زاده «مزینان» گسترده چون کویر، بخشنده چون دریا، پایدار چون کوه...
خفتگان را به بیداری فرا می‌خواند و غم این خفته چند خواب در چشم ترش می‌شکند.
همیشه می‌شکند...
چه سخت است بندها را دریدن، آینه‌ها را از زنگار زدودن...
او را می‌بینم که در دریای اندیشه شناور است، تیرها به سویش روان است، اما او به پیش می‌تازد، بی‌بیم از خدنگ‌ها و خدعه‌ها...
جان بلند او در پی رهایی است. آنچه از میراث کهن اندوخته است، آنچه از ایمان آموخته است بر سفره اندیشه می‌نهد و همه را به میهمانی فرا می‌خواند.
چه افق‌های تازه‌ای برای ما ترسیم کرد، چه تصویرهای شگفت و زیبایی آفرید، درهای بسته را گشود؛ دریچه‌های دل را باز کرد. به سحر بیانش، رازها گشود. هیچ‌کس چون او نبود، سخنش گرم بود، یخ‌ها را آب می‌کرد. قلمش گیرا بود، به چشمه‌ای گوارا می‌ماند که تشنگان را زندگی می‌بخشید. «دکتر علی شریعتی» هر که بود، هرچه بود، خودش بود، بر سر آنچه حق می‌دید، می‌ایستاد. نقبی به رو نزد، سخنی بر سر مصلحت نگفت، همیشه می‌گفت بزرگ‌ترین مصلحت «حقیقت» است.
دکان دو نبشی باز نکرد، دل و زبانش یکی بود و با دورویان بیگانه. کلام را گوهری می‌دانست و قلم را توتمی. او خود شاهدی بود بر زمان و زمان داوری بر او. به برکت واژه‌های او بود که خفتگان بیدار شدند. بر هیچ درگاهی «قلم» را قربانی نکرد. همیشه می‌خواند و می‌خواست. خواست او بهروزی مردمان بود و در این راه آرش‌وار از جان مایه گذاشت. در هر واژه‌اش، در هر کلامش...
پس از سال‌ها او را می‌بینم، خفته در زینبیه شام، میان زمین و آسمان، اما چشم جهان‌بین بیدارش همیشه بینا...
با گذشت سال‌ها او را می‌نگرم که در کوره راه‌ها، در
پیچ و خم‌ها نمی‌ایستد، به پیش می‌رود و همواره در راه است...
می‌توان با بسیاری از اندیشه‌های او همراه نبود اما هرگز از یاد نبریم که سخن از سر صدق و صفا گفت و زندگی را با مهر مردمان به پایان برد.
او را می‌بینم که چون باغبانی بذرها می‌افشاند. چون همیشه توفان‌ها در راه است، اما بذرهای او بر می‌کشند، سر می‌کشند... او را می‌بینم که نومیدان را امید می‌بخشد، خستگان را پناه، روندگان را سایه‌بان...
او را می‌بینم که همچنان به پیش می‌رود، پرده‌ها را می‌درد، بندها را می‌گسلد. دل به مهر مردمان دارد و از سر درد سخن می‌گوید...
درخت تناور ما در پایان بهار ایستاده فرو افتاد، اما بهاران کلام همیشه جوان او به جان جهان پیوست...
از مولوی مدد می‌گیرم:
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟