گل اومد، بهار اومد بیژن رفت به صحرا

«از دور شنیده بودم. در یک باغ ویلن می‌زد. ویلنی هم می‌زد که هوش از سر همه می‌برد. خودش را ندیده بودم. تا اینکه یک روز در خیابان لاله‌زار جلوی سینما رکس جوانی آمد و گفت: آقا یک بلیت اضافه …

«از دور شنیده بودم. در یک باغ ویلن می‌زد. ویلنی هم می‌زد که هوش از سر همه می‌برد. خودش را ندیده بودم. تا اینکه یک روز در خیابان لاله‌زار جلوی سینما رکس جوانی آمد و گفت: آقا یک بلیت اضافه دارم، شما وقت دارید با هم برویم سینما؟ نگاهش کردم و گفتم بله. گفتم شما؟ گفت: من پرویز یاحقی هستم...» لابد دیشب هم پرویز آمده بود با یک بلیت اضافه برای بهشت. این بار همدیگر را می‌شناختند. مثل دفعه اول نبود که بیژن در باغی در شمیران ویلن می‌زد و از یکی از باغ‌های نزدیک به آنجا صدای ویلن او را شنید که هوش از سرش می‌برد و بعد جلوی سینما رکس یک جوان بلند بالا، بیژن متوسط قامت را دعوت کرده بود به سینما و بعد که از کنار آن باغ رد شده بود، همدیگر را شناخته بودند و بیژن ویلن را کنار گذاشته بود تا نغمه‌های جادویی پرویز را با کلمات بیان کند و جفت‌شان جور شده بود.حالا پرویز یاحقی بیشتر از دو سال است که رفته و بیژن تا اسمش را می‌شنید و به یادش می‌افتاد، اشکش سرازیر می‌شد و همیشه اشکش سرازیر بود برای اینکه مدام به یاد پرویزش بود.
پرویز یاحقی رفته بود و شاعر نازک‌خیال ما نازک‌تر از آن بود که با این همه غم نشکند. خودش مرگ پرویز را آخرین ضربه می‌دانست بر پیکرش و بعد قبل از آنکه دیگر اشک امانش ندهد می‌گفت: «من فرو ریختم» و فرو می‌ریخت در گریه بی‌امانش. درد می‌کشید. درد مدام. لابد از خیلی چیزها و بیشتر از همه از بیماری بی‌پایانش. یک عمر زندگی شیرین با ترانه‌های شیرین رسیده بود به درد بی‌پایان و نفس‌گیر. وقتی هم که درد نداشت یا دردش تسکین پیدا می‌کرد مربوط به لحظاتی بود که آن آمپول‌های فوق‌العاده گران‌قیمت را می‌زد تا کمی برگردد به لحظاتی که فراموش کند این بیماری مهلک را. آخرش هم بیماری رهایش نکرد. قلبش امان نداد. قلب ترانه از حرکت ایستاد. استاد بیژن ترقی قلب ترانه بود. قلب نازنینی که حتی در بستر درد هم از شیرینی می‌گفت: «من دلم می‌خواهد همیشه حرف از شعر و ترانه باشد.» این را وقتی می‌گفت که از شدت درد حتی نمی‌توانست حرف بزند. نمی‌خواست مصاحبه کند. با مهربانی پذیرفته بود که برای عیادتش برویم و اگر شد صحبتی باشد و بعد حرف از هم چیز شده بود؛ از پرویز که رسیده بود به گریه و از بیماری‌اش و آن آمپول‌ها و ناخودآگاه از قیمت بالایش گفته بود و بعد هزار بار تاکید کرده بود که نمی‌خواهم در این مورد چیزی بنویسی. نمی‌خواست کسی فکر دیگری در ذهن داشته باشد و فکر کند او این را می‌گوید تا یک نفر پیدا شود مشکل بیماری‌اش را حل کند.
وقتی گفت پشیمان شد و تاکید کرد در این مورد چیزی ننویسم و حتی نمی‌خواست کسی ماجرای بیماری‌اش را بداند. لابد نمی‌خواست کسی از او چیزی جز خاطرات شیرین ترانه‌های عاشقانه دلنشین به یاد داشته باشد؛ یک عمر با شعر و ترانه و موسیقی زندگی کرده بود. «شانس نصیب من شده بود که بزرگان شعر ما در کتابخانه ما جمع شده بودند. به علت وجود استاد شهریار و نیمایوشیج و آن شعر دومرغ بهشتی و مسائلی که من نوشته‌ام در کتابم. انتظار دارم این کتاب مرا با دقت بیشتری بخوانی تا تاریخچه شعر معاصر ما را در این کتاب ببینی. به هر حال من تلاش خودم را کردم. دیدن پرویز جزو برنامه‌های زندگی‌ام بود. هر دفعه هم که می‌رفتم دامنم پر بود از شعر و ترانه و زندگی. محبت‌هایی بین ما بود که الان در بین هنرمندان نمی‌بینم. البته این روزها من خیلی حساس شده‌ام و با کوچک‌ترین حرفی گریه‌ام می‌گیرد اگر می‌بینید که من وقتی نام بزرگانی چون یاحقی را می‌شنوم و صحبت‌شان می‌شود گریه‌ام می‌گیرد بیشتر به این خاطر است که این نام‌های بزرگ، جایگزین ندارند.
من بین کسانی که الان می‌بینم هیچ‌کدام آن صمیمیت و آن رفاقت‌ها و آن آموزش‌ها را ندارند. به هر حال امیدوارم که اولیای مملکت ما بیشتر به فرهنگ موسیقی توجه کنند و به این سه، چهار نفری که باقی مانده‌اند، بهای بیشتری بدهند. اینها که چیزی نمی‌خواهند. آرزویشان این است که فرهنگ و هنر این مملکت از دست نرود...»و گریه‌اش گرفته بود. به خاطر همه‌چیز و به خاطر درد و به خاطر پرویز یاحقی.حالا لابد پرویز آمده است به پیشوازش. یک بلیت اضافه دارد در دستش یک بلیت اضافه برای بهشت دست بیژن را می‌گیرد و او بدون آنکه درد بکشد و بدون آنکه کسی زیر بغلش را بگیرد، می‌دود در آغوش نغمه‌های جادویی پرویز و پرویز یاحقی کلماتش را پیدا می‌کند. می‌نشینند در باغی بزرگ‌تر و زیباتر از باغ‌های قدیم شمیران.بیژن بیست ساله شده است و پرویز شانزده ساله. پرویز با ویلن‌اش می‌نوازد و صدای نغمه موسیقی به یادش می‌آورد که: «به کنار لاله و گل ز غمت چنان خموشم که نیم نوبهاری مگر آورد به هوشم...»