دردسرهای یک دامپزشک

چشم هایش یارای باز شدن نداشت. تکان آرامی به خود داد. طعم گس خون و درد در ستون فقراتش پیچید. صدایی را می شنید که می گفت؛ «بیچاره، انگار ماشین زده بهش.» پلک گشود، پرده خونینی فضای دیدش …

چشم هایش یارای باز شدن نداشت. تکان آرامی به خود داد. طعم گس خون و درد در ستون فقراتش پیچید. صدایی را می شنید که می گفت؛ «بیچاره، انگار ماشین زده بهش.» پلک گشود، پرده خونینی فضای دیدش را پر کرده بود. پیرامونش را نگریست. همان گدای همیشگی سر چهار راه، همان تکرار ضرباهنگ چراغ راهنمایی نارنجی، همان آدم ها که بی هیچ تاملی راه می گیرند از ماشین های عبوری برای طی کردن عرض خیابان. چشم بر هم نهاد و جهان تیره شد. در آن تیرگی خود را در آغوش مادر یافت که آرام سر به زیر سینه اش برده بود و از فوران حیاتش می مکید و مادر بی دریغ گرمای وجودش را نثارش می کرد و آرام در آن اتاقک بالای عکاسخانه، کنارش خوابیده بود. پاورچین از کنار جوی آب رد می شد. گنجشکی لب جوی نشسته بود. دوید سراغش تا بازی کند با او، ولی گنجشک پرید و بر شاخه یی نشست. با تعجب به گنجشکک نگریست. با خود فکر می کرد؛ «من که می خواستم بازی کنم،چرا فرار کرد.»
کنار استخر خانه بازی با سر چمن های قد کشیده حالی داشت. به هر کدام تلنگری می زد و بعد از تکان خوردنشان جست و خیزی می کرد و دوباره سراغ چمن دیگری می رفت. آقای عکاس هم از بالای تراس دوربین به دست لبخند می زد و از او عکس می گرفت. چقدر ژست های بچگانه گرفته بود برایش. آخ آن روز که خم شد و عکسش را در استخر دید. لحظه یی مو بر تنش راست شد، از دیدن موجودی همسان خودش. هی به آن نگاه می کرد و هرچه بیشتر می نگریست، آن یکی هم از داخل آب بیشتر نگاهش می کرد. دستش را برد تا عکسش را لمس کند که دستش نرسید. جلوتر رفت و جلوتر که ناگاه به داخل استخر افتاد. چقدر مادر تر و خشکش کرد آن روز و چه سرمای بدی خورده بود.در کوچه بازی می کرد و جست و خیز کودکانه، که دیگری را دید مانند خودش اما کمی ظریف تر و زیباتر. به سمتش رفت و با تعجب نگاهش کرد. از آن به بعد گاه گداری در خیابان که همدیگر را می دیدند به طرف هم می دویدند و بازی های کودکانه شان شروع می شد. گاهی به خانه هم می رفتند و روی چمن ها دراز می کشیدند و به شهد نوشیدن زنبورها نگاه می کردند و آن موقع نمی دانستند آینده شان از آن هم است.
یک روز بارانی، مادرش از خانه بیرون رفت و دیگر هیچ گاه باز نگشت. هر چه از دور و بری ها سراغش را گرفت فایده یی نداشت. به هرجا که فکر می کرد آنجا می یابدش سرک کشید اما هیچ نشانی از مادر نیافت. شب اول بدون مادر چقدر سخت بود برایش. گوشه یی در تاریکی کز کرده بود و هر صدای غریب و آشنایی که می آمد گوش تیز می کرد که شاید مادر باشد اما نبود. به صدا کردن های آقای عکاس هم که نگرانش بود محل نگذاشت. سرمای آسفالت چندش آور بود. چشمانش را بار دیگر گشود. جهان خون آلود بود. یاد آن روزی افتاد که از سر فضولی رفته بود داخل تاریکخانه آقای عکاس. یک تشت آب روی یک سکو بود و ده ها عکس که با گیره آویزان بودند. ناگهان آقای عکاس وارد شد و چراغ را خاموش کرد و بعد لامپ قرمزی روشن شد. او که پشت کمدی قایم شده بود با تعجب نگاه می کرد که چرا همه چیز به رنگ قرمز در آمده و آقای عکاس مانند شعبده بازها کاغذهای سفیدی را به داخل تشت می برد و عکس های زیبا از آن در می آورد و وقتی چراغ را روشن کرد و او را دید با مهربانی گفت؛ «تو اینجا چی کار می کنی آقا کوچولو؟» و او از خجالت دویده بود بیرون.الان هم همان طور بود. ماشین ها، درخت ها، آدم ها و... حتی آسمان هم قرمز شده بود. انگار خدا داشت عکسی از تمام جهان ظاهر می کرد.
کودکی رویش خم شد و نگاهی از سر ترس یا ترحم به او انداخت. دستش را جلو آورده بود که مادرش دست کودک را کشید و همان طور که چادرش را با دندان نگه داشته بود، گفت؛ «نیگاش نکن بچه، بریم، اه اه...»
چشمانش را روی هم گذاشت. یاد همسرش افتاد که با بچه ها مشغول بود. هر کدام از سر و کول مادر بالا می رفتند و بازی می کردند و او سرمست روی صندلی آقای عکاس لم می داد و آنها را نگاه می کرد. یک روز گرم تابستان، صدای داد و بیداد صاحبخانه می آمد و اسباب عکاسی بود که به بیرون پرتاب می شد و آقای عکاس دوربینش را چون کودکی در آغوش گرفته بود و نظاره می کرد. او هم دور از چشم جمعیت، گوشه یی ایستاده بود و با وحشت صاحبخانه را نگاه می کرد که با دستمال یزدی اش صورت گوشتالویش را پاک می کرد. آقای عکاس و او هر دو بی خانمان شده بودند. آمد تا آب دهانش را قورت دهد. اما از درد نتوانست. طعم گس و شور خون را مزه مزه کرد. یاد چند ساعت پیش افتاد که آواره و مستاصل در کوچه ها قدم می زد به دنبال تکه نانی. نم نم باران باریدن گرفته بود. گدایی سر چهار راه گدایی می کرد و آدم ها زیر ضرباهنگ چراغ راهنمایی از ماشین ها راه می گرفتند.
یک سبد پر از کیسه های آشغال، نظرش را جلب کرد. دیده بود قبلاً که کسانی سر در آن می کنند و چیزهایی برمی دارند. سر سبد رفت. گرسنگی بیش از آن بود که به فکر مناعت طبعش باشد. همان طور که کیسه ها را کند و کاو می کرد، ته مانده ساندویچی را ته یک پلاستیک یافت. با عجله مشغول پاره کردن آن شد تا به آن لقمه رویایی دست یابد. بوی آن تکه همبرگر شب مانده مستش کرده بود. تکه یی از آن را به دهان برد و تا آمد آن را بجود، دستی از پشت گردنش را گرفت و بلندش کرد. چنان در محاق بود که نمی توانست طرف را ببیند.؛ «گند زدین به اینجا کثافتای بی همه چیز». تا آمد به خود آید، طرف مسافتی او را با خود برد و چرخی داد و پرتش کرد وسط خیابان. میان زمین و آسمان بود و تا آمد بفهمد، خورده بود به کف آسفالت و در کسری از ثانیه، زوزه ترمز ماشینی و.... سیاهی.
دیگر آن صفحه قرمز را هم نمی دید. یخ کرده بود. تمام جانش می لرزید و به تدریج حرکت همه چیز آرام تر و آرام تر می شد و صداها به نظرش گنگ و نامفهوم شده بودند. مادرش را دید که لم داده در سایه درختی و منتظر اوست که به آغوشش رود. نمی دانست چطور ولی توانست لبخند بزند؛ و... شب، کودک ۱۲ ، ۱۳ ساله، سر سفره، دست و پا شکسته، از قهرمانی های پدر برای مادرش تعریف می کرد و پدر بعد از اینکه با دستمال یزدی صورت گوشتالویش را پاک می کرد و بعد از قورت دادن کوبیده آبگوشتش، مغرورانه خندید و گفت؛ «چیزی نبود که بابا، یه گربه از این گربه آشغالی ها بود. شرش رو کم کردم.» و مادر آرام برای کودک عقب مانده اش، لقمه می گرفت.

هومن ملوک پور