نوجوانی به نام ”جمعه“ ، كه در منطقهای كویری با مادرش زندگی میكند، پس از سالها داییاش را كه در شهر اقامت داشته ملاقات میكند. دایی جمعه برای او صدفی آورده كه جمعه از آن صدای امواج دریا را میشنود. مدتی بعد صدف میشكند و دایی به جمعه قول میدهد كه دریا را به او نشان بدهد تا صدف دیگر از ساحل بردارد. اما به دلیل گرفتاریهائی كه برای دایی پیش میآید خلف وعده میكند و جمعه برای رسیدن به دریا و شنیدن آوای موج، خانه را ترك میكند. دایی اودر مییابد و با اتوبوس به كویر باز میگرداند، اما بالافاصله پشیمان شده تصمیم میگیرد جمعه را به كنار دریا ببرد، او با تعجب میبیند كه جمعه از اتوبوس پیاده شده و برای رفتن به كنار دریا مصمم است.