قاسم جولایی دانش آموز حدوداً ده ساله شیفته فوتبال است. او به رغم اعتراض مادرش در كوچه به بازی فوتبال ادامه میدهد، دیر به كلاس میرسد، سر كلاس درباره فوتبال صحبت میكند و به قدری شیفته بازی است كه تصمیم میگیرد برای دیدن مسابقهای به تهران برود. برای عملی كردن تصمیماش به سی تومان پول احتیاج دارد و برای تأمین آن پول خرجی مادرش را میدزدد، بچههای خردسال دبستانی را فریب میدهد و در ازای پنج ریال با یك دوربین قراضه عكسهای قلابی از آنها می گیرد و سرانجام توپ و دروازههای تیم محلهشان را میفروشد و شبانه به تهران میرود و خود را به ورزشگاه امجدیه میرساند. سه ساعت به وقت مسابقه باقی مانده است. او كه تمام شب را در اتوبوس بیدار بوده و خسته است، در سایهساری به خواب عمیق فرو میرود. در خواب كابوس میبیند: در مدرسه او را به جرم تقلب تنبیه میكنند و دانش آموزانی كه او را دنبال كرده و گرفتهاند با نظر موافق به تماشای صحنه فلك شدن او میایستند. قاسم آشفته از خواب میپرد و مسابقه را پیان یافته و استودیوم را خالی از تماشاچی میبیند.